Home   |  تماس با ما و ارسال مطالب |  پروژه‌ها  | نرم‌افزارهاي مورد نياز |

home

 

02-05-2023

 

اسکندر مقدونی یا ذی القرنین

 

 

 

 

اسکندر سوم مقدونی (۲۰ یا ۲۱ ژوئیه ۳۵۶ پ.م – ۱۰ یا ۱۱ ژوئن ۳۲۳ پ. م) معروف به اسکندر بزرگ (کبیر) (به یونانی: Ἀλἑξανδρος ὁ Μἑγας) یا اسکندر ذوالقرنین پادشاه مقدونیه در یونان باستان بود (معادل عربی روم است). او در سال ۳۵۶ پیش از میلاد مسیح در شهر پلا متولد شد و تا سن ۱۶ سالگی تحت تعلیم ارسطو قرار داشت. اسکندر توانست تا پیش از رسیدن به سن سی‌سالگی یکی از بزرگ‌ترین امپراتوری‌های دنیای باستان را شکل دهد که از دریای یونان تا هیمالیا گسترده بود. او در جنگ‌ها شکست‌ناپذیر می‌نمود. از اسکندر به‌عنوان یکی از ده فاتح بزرگ در سرتاسر تاریخ یاد می‌شود و بانی اصلی گسترش فرهنگ و تمدن یونانی در جهان، آغاز عصر هلنیسم (درآمیختگی تمدن شرق و غرب) و پیدایش جاده ابریشم بود.

در سال ۳۳۴ پ. م به آسیای صغیر که تحت کنترل هخامنشیان قرار داشت هجوم برد و سلسله نبردهایی را به راه انداخت که ده سال به درازا انجامیدند. اسکندر طی سلسله نبردهای سرنوشت‌سازی، به‌ویژه نبردهای ایسوس (ASUS) و گوگمل (google)، اقتدار پارسیان در منطقه را در هم شکست. او متعاقباً داریوش سوم، شاهنشاه پارسی را به زیر کشید و سرتاسر مناطق تحت کنترل هخامنشیان را تسخیر کرد. در آن زمان امپراتوری اسکندر گستره‌ای از دریای آدریاتیک تا رود سند را در بر می‌گرفت. او را از آسیای صغیر تا مصر، «رهایی‌بخش» نامیدند و به‌سرعت وارد اساطیر، قصه‌ها و افسانه‌ها _از جمله قصه ذوالقرنین_ شد. به‌گزارش فلاویوس، او وارد اورشلیم شده و در معبد مقدس، قربانی تقدیم کرد و یهودیان را برای سکونت به اسکندریه دعوت نمود. به گزارش کتیبه‌های بابلی، پیش از اینکه وارد بابل شود، او را «شاه جهان» نامیدند و سجده‌کنان به استقبالش رفتند. در سال ۳۲۶ قبل از میلاد اسکندر در پی دست‌یابی به «لبه دنیا و دریای بزرگ بیرونی» به هند لشکرکشی کرد اما بنا بر تقاضای لشکریانش، پیشروی را متوقف نمود و بازگشت. پس از استقرار دوباره در بابل، اسکندر تصمیم گرفت تا ناوگان خود را برای گسیل به عربستان آماده کند. ناوگان تجهیز شد، اما اسکندر چند ماه پیش از حرکت، در سال ۳۲۳ ق. م، درگذشت.

اسکندر پس از تسخیر تخت‌جمشید هفت سال حکومت نمود. از سال ۳۲۷ تا ۳۲۶ پیش از میلاد اسکندر به هندوستان حمله کرد. در سال ۳۲۳ پیش از میلاد اسکندر به بابل بازگشت، و همان جا بیمار شده و نهایتاً در سن ۳۳ سالگی از دنیا رفت.

اسکندر، عربی شده Ἀλέξανδρος (Aléxandros، الکساندروس) در یونانی باستان است که خود مشتق از یک بخش مصدری، ἀλέξειν (aléxein، الکسین) به معنی محافظت‌کردن یا پاسداری، و یک بخش اسمی، ἀνδρός (andrós، آندروس) به معنی بشر یا مردم است که روی‌هم‌رفته معانی‌ همچون «محافظ مردم»، «پاسدار بشر»، «مدافع انسان‌ها» یا در شکل مصطلح ادبی خود در میان یونانیان، «قهرمانی برای حفاظت از بشر» را می‌سازد.

در اساطیر یونانی، لقب اسکندر را به هرا، به‌عنوان «کسی که برای نجات سربازان می‌آید، نجات‌بخش، منجی» اطلاق می‌کردند. پاریس اسطوره‌ای نیز با لقب اسکندر شناخته می‌شد.

وقتی که اسکندر ۱۰ ساله بود، تاجری از تسالی اسبی برای فیلیپ آورد و قیمت گزافی معادل ۱۳ تالان به‌ازای آن خواست. فیلیپ خواست که سوار آن شود ولی اسب تمرد کرد و فیلیپ دستور داد تا اسب را از او دور کنند. اسکندر که پی برده بود اسب از سایه خودش می‌ترسد، فرصت خواست تا اسب را رام کند و سرانجام نیز موفق به انجام این کار شد. پلوتارک اظهار می‌کند که فیلیپ سرمست از نمایش شجاعانه و جاه‌طلبانه پسرش، با چشمانی پر از اشک شوق او را می‌بوسد و می‌گوید: «پسرم، تو باید قلمرو وسیعی داشته باشی که کفاف بلند پروازی‌هایت را بدهد. مقدونیه برای تو خیلی کوچک است» و اسب را برای او می‌خرد. اسکندر نام بوکفالوس را بر اسب می‌گذارد که به معنای «گاوسر یا گاو سار» است. بوکفالوس اسکندر را تا پاکستان امروزی حمل کرد و زمانی که بر اثر پیری در سن سی‌سالگی  مرد، اسکندر شهر بوکفالا را به یاد او نام‌گذاری کرد.

 

نوجوانی و آموزش

اسکندر که سیزده ساله شد فیلیپ به دنبال یک مربی خصوصی برای او گشت و فرهیختگانی چون ایسوکراتس و اسپئوسیپوس را مد نظر گرفت و حتی اسپئوسیپوس پیشنهاد داد تا برای بر عهده گرفتن آموزش اسکندر، از ریاست آکادمی کناره‌گیری کند. فیلیپ در نهایت ارسطو را انتخاب کرد و معبد نیمف‌ها در میزا را به محل تشکیل کلاس‌های آنان اختصاص داد. در ازای آموزش اسکندر، فیلیپ متعهد شد که شهر استاگیرا، زادگاه ارسطو، را که روزگاری خودش ویران کرده بود از نو بسازد و شهروندان سابق آن را که بردگی گرفته شده بودند آزاد کند یا بخرد و آنان را دوباره در زادگاهشان اسکان دهد و نیز کسانی را که در تبعید به سر می‌بردند عفو کند.

میزا برای اسکندر و فرزندان نجیب‌زادگان مقدونیه، همچون بطلمیوس، هفستیون، و کاساندر همانند یک مدرسه شبانه‌روزی بود. بسیاری از دانش‌آموزان میزا در آینده به دوستان و سرداران اسکندر مبدل شدند و اغلب از آنان با نام «ملازمان اسکندر» یاد می‌شود. ارسطو به اسکندر و ملازمانش علم طب، فلسفه، اخلاقیات، دین، منطق، و هنر آموزش داد. اسکندر تحت تربیت ارسطو به آثار هومر و به‌ویژه ایلیاد علاقه‌مند شد؛ ارسطو نسخه‌ای حاشیه‌نویسی‌شده از ایلیاد را به اسکندر داد و اسکندر در لشکرکشی‌هایش این کتاب را همواره به همراه داشت.

فیلیپ که به پلا بازگشت، عاشق کلئوپاترا ائورودیکه، برادرزاده یکی از سردارانش به نام آتالوس شد و با او ازدواج کرد. این وصلت موقعیت اسکندر را به‌عنوان وارث تخت و تاج متزلزل می‌ساخت زیرا که پسر کلئوپاترا ائورودیکه، یک مقدونیه‌ای با خون پاک و اصیل در نظر گرفته می‌شد حال آنکه اسکندر نیمه مقدونی بود (مادر اسکندر یونانی بود). در مراسم عروسی، آتالوس درحالی که سیاه‌مست بود با صدای بلند از درگاه خدایان خواست که حاصل این وصلت، وارثی مشروع برای سلطنت باشد. در مراسم عروسی کلئوپاترا، همانکس که فیلیپ عاشقش شده بود و با او ازدواج نیز کرد، عموی کلئوپاترا، آتالوس، در حالت سیاه‌مستی از مقدونیان خواست که به درگاه خدایان دعا کنند تا از بطن برادر زاده‌اش جانشینی مشروع و حلال‌زاده برای تاج و تخت به آنان ببخشایند. این امر خشم اسکندر را برانگیخت به نحوی که یکی از جام‌ها را به سوی سر آتالوس پرتاب کرد و گفت «ای رذل، مرا حرامزاده می‌خوانی؟» فیلیپ جانب آتالوس را گرفت و از جایش بلند شد و خواست به سمت پسرش برود که، از بخت خوب هر دویشان، به خاطر دستپاچگی زیاد یا بر اثر بدمستی پایش لیز خورد و با سر روی زمین فرود آمد. اسکندر به نحو ملامت‌باری پدرش را مورد اهانت قرار داد و گفت: «ببینید، مردان، ببینید چه کسی می‌خواهد از اروپا به آسیا بتازد، مردی که از میزی به میز دیگر تلو تلو می‌خورد.

 

رسیدن به قدرت

در سال ۳۳۶ ق م در مراسم عروسی کلئوپاترا، دختر المپیاس و فیلیپ، با برادر المپیاس، الکساندر یکم اپیروس، در آیگای فیلیپ توسط سردسته محافظانش به نام پاوسانیاس کشته شد. پاوسانیاس به هنگام فرار پایش به یک گیاه پیچکی گیر کرد و زمین‌خورد و تعقیب‌کنندگانش او را کشتند. دو تن از ملازمان اسکندر به نام‌های پردیکاس و لئوناتوس نیز در میان تعقیب‌کنندگان پاوسانیاس بودند. اشراف و فرماندهان نظامی، اسکندر را درحالی که بیست سال بیشتر نداشت شاه جدید مقدونیه خواندند.

 

پارس

اسکندر از بابل به شوش، که یکی از پایتخت‌های هخامنشیان به‌شمار می‌آمد، رفت و ثروت افسانه‌ای آن شهر را از آن خود کرد. او قسمت اعظم سپاه خود را از طریق راه شاهی به پایتخت تشریفاتی ایرانیان، تخت جمشید، فرستاد و خود با سربازانی دست‌چین‌شده از مسیر مستقیم رهسپار آن شهر شد. از آنجا که گذرگاه دربند پارس توسط آریوبرزن و سپاهیانش مسدود شده بود، اسکندر ناچار شد به آن گذرگاه یورش ببرد. اسکندر با در هم شکستن مقاومت آریوبرزن، با عجله خود را به تخت جمشید رساند تا مبادا سربازان ایرانی مستقر در آن شهر، خزانه‌اش را غارت کنند. اسکندر با ورود به تخت جمشید به سپاهیانش اجازه داد تا چندین روز به غارت شهر بپردازند. او پنج ماه در تخت جمشید اقامت کرد و در این هنگام بود که قسمت شرقی کاخ خشایارشا آتش گرفت و به باقی نقاط شهر گسترش یافت. دلایل مختلفی از جمله بدمستی یا انتقام عمدی آتش‌سوزی آکروپولیس در جنگ دوم یونانیان با ایرانیان را عامل بروز این حادثه دانسته‌اند.

 

 

 

 

ظاهر فیزیکی

پلوتارک، زندگی‌نامه‌نویس یونانی، ظاهر اسکندر را اینچنین توصیف می‌کند: ظاهر بیرونی اسکندر را مجسمه لوسیپوس به بهترین نحو نمایش می‌دهد و تنها توسط این هنرمند بود که اسکندر مناسب دید ؛ مدلی از او تهیه شود. این هنرمند برخی از آن حالات عجیب و غریب او را که جانشینان و دوستانش پس از او سعی کردند تقلید کنند، مثلاً وقار گردنش که اندکی به سمت چپ متمایل بود و آن نگاه نافذ و دلنشین چشم‌هایش، به دقت مشاهده کرده‌است. اما آپلس در تصویرگری او نتوانسته رنگ رویش را به‌خوبی از آب در بیاورد و آن را بسیار تیره و سبزه کرده‌است. در صورتی که پوست او رنگ روشنی داشت، همان‌طور که می‌گویند، و این روشنی بالاخص در قسمت سینه به سرخی متمایل می‌شد و نیز در صورت. به‌علاوه رایحه بسیار خوشی از پوست او متصاعد می‌شد و نکهت خوشی از دهان و همه پوست و گوشتش منتشر می‌شد، بنابراین البسه او پر از بوی خوش بود. این را در خاطرات آریستوکسنوس می‌خوانیم. آریان، مورخ یونانی، اسکندر را چنین توصیف می‌کند:  فرمانده نیرومند و خوش‌قیافه با یک چشم تیره چون شب و یک چشم آبی چون آسمان. یکی از رمانس‌های نیمه‌افسانه‌ای اسکندر نیز به این مطلب اشاره دارد که اسکندر دچار ناهم‌رنگی عنبیه بوده‌است: یک چشمش تیره بوده‌است و دیگری روشن. به بحث‌های مستدل روی خوش نشان می‌داد. او جنبه آرام‌تری نیز داشت: تیزهوش، منطقی، و حسابگر بود. میل وافری به دانش داشت، عاشق فلسفه بود، و خوره کتاب. بی‌شک این‌ها تا قسمتی به خاطر تدریس خصوصی ارسطو بود؛ اسکندر باهوش بود و درس را زود فرا می‌گرفت. ذکاوت و عقلانیت او از توانایی و موفقیت او در کسوت یک سرلشکر به‌خوبی آشکار می‌شود. او در «خوشی دادن به بدن» قید و بند زیادی داشت. اما در مقابل نمی‌توانست در برابر الکل مقاومت کند. اسکندر فاضل بود و از هنر و علم حمایت می‌کرد. اما بر خلاف پدرش علاقه کمی به ورزش یا بازی‌های المپیک نشان می‌داد و تنها در جستجوی آرمان‌های هومری عزت (timê) و افتخار (kudos) بود. او جذبه و ابهت فراوانی داشت، شاخصه‌هایی که از او رهبری بزرگ می‌ساخت. توانایی‌های منحصر به فرد او وقتی به خوبی آشکار می‌شود که بدانیم هیچ‌یک از سرداران اسکندر نتوانست مقدونیه را متحد سازد و امپراتوری پهناور او را پس از مرگش حفظ کند — تنها اسکندر چنین توانایی و قدرتی داشت.

درباره گرایش جنسی اسکندر گمانه‌زنی‌ها شده و این امر به موضوعی جنجالی مبدل شده‌است. در هیچ‌یک از منابع باستان نیامده که اسکندر رابطه همجنس‌گرایانه داشته یا رابطه او با هفستیون جنسی بوده‌است. با این وجود ایلیان درباره بازدید اسکندر از تروا می‌نویسد که «اسکندر مقبره آشیل و هفستیون مقبره پاتروکل را با تاج گل آراستند. دومی عزیزکرده اسکندر بود، درست همان‌طور که پاتروکل عزیزکرده آشیل بود». قابل توجه است که از واژه یونانی باستان eromenos به معنی «عزیزکرده» لزوماً مفهوم جنسی استفاده نمی‌گردد. این روایت در منابع اصلی زندگانی اسکندر وجود ندارد.

پلوتارک می‌گوید برخورد اسکندر نسبت به همجنس‌بازی بسیار سخت و خشن بود، به‌طوری که وقتی فیلوکسن، یکی از فرمانداران او در سرزمین‌های مجاور ساحل، برای او نامه نوشت که تاجری دو پسر برای فروش عرضه می‌کند که در زیبایی بی‌مانند هستند و اجازه می‌خواست تا آن‌ها را خریداری کرده و پیشکش اسکندر کند، اسکندر بسیار برآشفته و خشمگین شد و چندین‌بار فریاد سر داد و گفت: «فیلوکسن چه رفتار بدی با من روا داشته و چرا وقت خود را صرف کاری کرده که مایه رسوایی و ملامت من می‌باشد». سپس در همان ساعت نامه نوشت و فیلوکسن را ناسزا گفت و دستور داد تاجر را با مال‌التجاره‌اش از شهر بیرون کنند.

گرین استدلال می‌کند که شواهد کمی درباره علاقه جسمانی اسکندر به زنان در منابع باستانی وجود دارد؛ او تا اواخر عمرش نایب‌السلطنه‌ای نداشت. اما به هنگام مرگ نسبتاً جوان بود و اوگدن بیان می‌دارد که سابقه زناشویی اسکندر نسبت به پدرش در همان سن و سال پربارتر و جالب توجه‌تر است. اسکندر به جز همسر، چندین و چند رفیقه داشت. اسکندر حرمی به سبک و سیاق شاهان هخامنشی برای خود گرد آورد اما در استفاده از آن جانب امساک را می‌گرفت و در «خوشی دادن به بدن» نفسش را کنترل می‌کرد. با این وجود پلوتارک از شیفتگی و دلباختگی اسکندر نسبت به روشنک می‌گوید و اسکندر را به خاطر تحمیل نکردن خود بر آن زن تحسین می‌کند. به عقیده گرین، با توجه به دوره زمانی اسکندر، او دوستی نسبتاً عمیقی با زنان برقرار می‌کرد از جمله آدای کاریه‌ای که اسکندر را به فرزندخواندگی پذیرفت و حتی مادر داریوش، سیسیگامبیس، که گفته می‌شود در اثر حزن و اندوه پیش‌آمده پس از شنیدن خبر مرگ اسکندر درگذشت.

اسکندر به‌سرعت به قهرمانی افسانه‌ای در همان ریخت و هیئت آشیل مبدل شد و در تاریخ و اساطیر فرهنگ‌های یونانی و غیر یونانی نقش عمده و برجسته‌ای را بازی کرد. او به معیاری مبدل شد که سایر فرماندهان نظامی خود را در قیاس با او محک می‌زدند. مدارس نظامی در سرتاسر جهان همچنان تاکتیک‌های نظامی او را آموزش می‌دهند.

سپاهیان اسکندر پس از سپری کردن زمستان، در سال ۳۳۳ ق م از دروازه‌های کیلیکیه گذشتند و در ماه نوامبر با سپاه اصلی ایران تحت فرماندهی داریوش سوم، شاهنشاه ایران، مصاف دادند. اسکندر در نبرد ایسوس شکست سختی را به داریوش تحمیل کرد و داریوش به‌ناچار از میدان جنگ گریخت و همسرش، دخترانش، مادرش، سیسیگامبیس، و خزانه‌ای افسانه‌ای را پشت سرش رها کرد. با گریختن داریوش از میدان جنگ، سپاه ایران نیز از هم پاشید. داریوش با ارائه پیشنهاد باج ۱۰٬۰۰۰ هزار تالانی برای آزادسازی خانواده‌اش و نیز بخشیدن تمام سرزمین‌هایی که اسکندر تا آن زمان به دست آورده بود خواستار انعقاد پیمان صلح شد. اسکندر پاسخ داد از آنجا که اکنون او شاه آسیاست، تصمیم‌گیری دربارهٔ تقسیمات ارضی تنها بر عهدهٔ اوست.

اسکندر در سال۳۳۲ ق م در مصر پیشروی کرد و در آنجا به عنوان یک ناجی مورد استقبال قرار گرفت. او را در واحهٔ سیوا واقع در صحرای لیبی، «ارباب جدید عالم» و پسر آمون خواندند. از این زمان به بعد، اسکندر اغلب از زئوس-آمون به عنوان پدر حقیقی خود یاد می‌کرد و سکه‌هایی که متعاقباً ضرب شدند اسکندر را با شاخ‌های قوچ که نشانهٔ الوهیت بود، به تصویر کشیدند. در مدت اقامتش در مصر شهر اسکندریه را بنیان نهاد که در آینده به پایتخت باشکوه دودمان بطالسه مبدل شد. اسکندر در سال ۳۳۱ ق م مصر را ترک و به سمت بین‌النهرین حرکت کرد و در نبرد گوگمل (گوگل) بار دیگر داریوش را شکست داد. داریوش بار دیگر از میدان جنگ گریخت و اسکندر او را تا اربیل تعقیب کرد. نبرد گوگمل آخرین و سرنوشت‌سازترین رویارویی بین اسکندر و داریوش بود. داریوش از راه کوهستان به هگمتانه فرار کرد و اسکندر بابل را تسخیر کرد. رویدادنامهٔ ستاره‌شناسی بابل، می‌گوید «پادشاه جهان، اسکندر» پیش از عزیمت به شهر، پیش‌آهنگان خود را با پیغامی برای مردم بابل می‌فرستد؛ «من به خانه‌های شما داخل نخواهم شد» اسکندر در سال ۳۳۱ ق م مصر را ترک و به سمت بین‌النهرین حرکت کرد و در نبرد گوگمل (گوگل) بار دیگر داریوش را شکست داد. داریوش بار دیگر از میدان جنگ گریخت و اسکندر او را تا اربیل تعقیب کرد. نبرد گوگمل آخرین و سرنوشت‌سازترین رویارویی بین اسکندر و داریوش بود. داریوش از راه کوهستان به هگمتانه فرار کرد و اسکندر بابل را تسخیر کرد. رویدادنامهٔ ستاره‌شناسی بابل، می‌گوید «پادشاه جهان، اسکندر» پیش از عزیمت به شهر، پیش‌آهنگان خود را با پیغامی برای مردم بابل می‌فرستد؛ «من به خانه‌های شما داخل نخواهم شد»

اسکندر در تعقیب داریوش ابتدا به ماد و سپس پارت رفت. سرنوشت شاهنشاه ایران دیگر دست خودش نبود و توسط بسوس، ساتراپ ایرانی باختر، دستگیر شد. با نزدیک شدن اسکندر، بسوس دستور داد تا شاهنشاه ایران را به ضرب چاقو از پای درآورند و آنگاه خود را اردشیر پنجم، جانشین داریوش، خواند. سپس به آسیای مرکزی عقب کشید تا جنگی چریکی علیه اسکندر به راه بیندازد. اسکندر بقایای داریوش را طی مراسمی شاهانه و شکوهمند در نزدیکی مقبره نیاکانش به خاک سپرد. اسکندر همچنین مدعی شد که داریوش در لحظه جان سپردن او را به عنوان جانشینش برگزیده‌است. اما معمولاً مورخان مرگ داریوش را پایان کار شاهنشاهی هخامنشیان قلمداد می‌کنند.

در این هنگام، اسکندر خود را به لقب «شاهنشاه» مفتخر نموده و برخی از نمودهای پوششی و رسوم ایرانی را در دربارش به کار گرفته بود؛ به‌ویژه رسم پروسکونسیس یا بوسیدن نمادین دست یا به خاک افتادن و سجده کردن که ایرانیان در مقابل مقامات مافوق خود انجام می‌دادند. یونانیان این نوع رفتار را تنها در مقابل خدایان جایز می‌شمردند و معتقد بودند که اسکندر با الزامی‌کردن این گونه رفتارها در مقابل خود، خود را خدا پنداشته‌است. این امر به قیمت روی برگرداندن بسیاری از مقدونیان از او تمام شد اما مآلاً اسکندر از این گونه رفتارها دست شست.

بعداً و در هنگام لشکرکشی به آسیای میانه، توطئه‌ای دیگر ضد جان اسکندر برملا شد که به تحریک پیشخدمتان خود او صورت گرفته بود. پای تاریخ‌نگار رسمی او، کالیستنس اهل اولونتوس، نیز به میان کشیده شد. با این همه مورخان هنوز دربارهٔ دخیل بودن یا نبودن او به اجماع نرسیده‌اند. کالیستنس با رهبری کردن مخالفان رسم پروسکونسیس، از چشم اسکندر افتاده بود.

اسکندر دریافت که بسیاری از ساتراپ‌ها و فرماندهان نظامی‌اش در غیاب او با مردم بدرفتاری کرده‌اند. لذا در راه بازگشت به شوش چندین تن از آنان را اعدام کرد تا حساب کار دست سایرین بیاید. او به نشانه قدردانی، بدهی‌های سربازان را بدان‌ها بخشید و اعلام کرد که کهنه‌سربازان مسن و علیل را تحت فرماندهی کراتروس به مقدونیه خواهد فرستاد. سپاهیانش منظور او را درست نفهمیدند و در شهر اوپیس یاغی‌گری کردند. آنان با فرستاده شدن به مقدونیه مخالفت کرده، از خو گرفتن اسکندر به آداب و سنن ایرانی و پوشیدن جامه ایرانی و افزودن افسران و سربازان ایرانی به یگان‌های ارتش مقدونیه انتقاد کردند. سه روز گذشت و اسکندر نتوانست مردانش را متقاعد کند که کوتاه بیایند در نتیجه به ایرانیان جایگاه فرماندهی در ارتش را داد و به مقدونیان سمت‌های نظامی فرماندهی بر یگان‌های ایرانی را اعطا کرد. مقدونیان به‌سرعت تقاضای عفو نمودند و اسکندر آنان را بخشید و ضیافتی ترتیب داد که چندین هزار نفر از سپاهیانش در آن شرکت داشتند. اسکندر در تلاش برای برقراری هماهنگی ماندگار میان رعایای مقدونی و ایرانی‌اش، ازدواجی دسته‌جمعی ترتیب داد که در آن مقامات ارشد سپاهش با ایرانیان و دیگر نجیب‌زادگان در شوش ازدواج کردند اما به نظر می‌رسد تنها اندکی از آن ازدواج‌ها فراتر از یک سال دوام آورده باشند.

پس از آنکه اسکندر به هگمتانه رفت تا قسمت اعظم خزانهٔ ایران را بردارد، دوست صمیمی و معشوق احتمالی‌اش، هفستیون، بر اثر بیماری یا مسمومیت درگذشت. مرگ هفستیون، اسکندر را در بهت فروبرد. او دستور داد تا تل بزرگی از هیزم در بابل فراهم آورند و همچنین فرمان عزاداری عمومی صادر کرد. اسکندر در بابل رشته‌ای از لشکرکشی‌های جدید را برنامه‌ریزی کرد که با تهاجم به عربستان آغاز می‌گشت اما اجل مهلت نداد و نتوانست آن‌ها را به تحقق برساند.

اسکندر لقب «کبیر» را به خاطر موفقیت بی‌مانندش در کسوت یک فرمانده نظامی به دست آورد. او هرگز در هیچ نبردی شکست نخورد، اگرچه سپاه او معمولاً از نظر شمار کمتر از دشمن بود. این امر حاصل استفاده از تاکتیک‌های زمینی، فالانکس، و سواره‌نظام، به‌کارگیری راهبردهای جسورانه، و وفاداری شدید سربازانش بود. فالانکس مقدونی، مسلح به ساریسا یا نیزه ۶ متری، توسط فیلیپ دوم از راه تمرین‌های سفت و سخت پرورش یافته و ورزیده شده بودند و اسکندر از سرعت و قابلیت مانور آن علیه نیروهای بزرگ‌تر اما ناهمگون ایرانی نهایت استفاده را برد. اسکندر از احتمال بروز نفاق در سپاه گونه‌گونش که از زبان‌ها و سلاح‌های متفاوتی بهره می‌بردند باخبر بود. او شخصاً و در هیئت یک پادشاه مقدونی در نبردها شرکت می‌جست و از این راه بر مشکل گونه‌گونی سپاهش غالب می‌آمد.

در آخرین سال‌های زندگی‌اش، به‌ویژه پس از مرگ هفستیون، نشانه‌های مبنی بر جنون خودبزرگ‌بینی و پارانویا در او بروز کرد. غرور ناشی از دستاوردهای چشمگیرش به همراه اعتقاد وصف‌ناپذیرش به تقدیر و چاپلوسی‌های ملازمانش، احتمالاً در بروز این امراض مؤثر بوده‌اند. هذیان‌های خودبزرگ‌انگاری او به‌سادگی در وصیت‌نامه‌اش و نیز میلش به فتح جهان مشهود است.  به نظر می‌رسد او خود باور کرده بود که خداست یا دست‌کم به دنبال الوهیت بخشیدن به خود بود. المپیاس همواره نزد اسکندر پافشاری می‌کرد که او فرزند زئوس است، فرضیه‌ای که ظاهراً توسط غیب‌گوی آمون در واحهٔ سیوا برای اسکندر تأیید شد. از آن پس او شروع کرد که خود را فرزند زئوس-آمون بشناساند. اسکندر در دربارش رگه‌هایی از نحوهٔ لباس پوشیدن ایرانیان و دیگر سنن ایشان را اتخاذ کرد، بالاخص رسم پروسکونسیس که در میان مقدونیان مقبولیت نیافت و از انجام آن اکراه داشتند. این رفتار موجبات ناخشنودی و نارضایتی بسیاری از هم‌وطنان او را فراهم آورد. با وجود این، اسکندر فرمانروایی عملگرا بود که از مشکلات فرمانروایی بر مردمانی ناهمگون از نظر فرهنگی، باخبر بود؛ مردمانی که بسیاری از آن‌ها در کشورهایی زندگی می‌کردند که پادشاه چون خدا پرستیده می‌شد؛ بنابراین، افزون بر جنون خودبزرگ‌بینی، ممکن است این دست رفتارهای او تنها تلاشی برای استحکام بخشیدن به امپراتوری‌اش و متحد نگه داشتن مردمانش باشد.

 

 

تحلیل‌های ما این‌چنین است:

 

1- بدخواهان و دشمنان حسود، او را نامشروع و حرام‌زاده خطاب کرده‌اند. او یک حلال‌زاده مقدونی - یونانی و نجیب‌زاده و کاملاً شبیه پدرش بوده است. این تهمت در کل دروغی بیش نیست. در دوران باستان که نژادپرستی رواج داشته است، طرح این تهمت ترفندی برای ترور شخصیت افراد بوده است که بنی‌اسرائیل در مورد مسیح رسول‌الله نیز به کار برده است و درست برعکس آن طرف‌داران و اطرافیان و دوستان، او را فرزند خدایان یا زئوس - آمون نامیده‌اند. این اشتباه را در مورد عیسی هم مرتکب شدند. یعنی سیما و چهره اسکندر را در مسیح دیده‌اند و گفتند که او فرزند یهوه است. یعنی بعدها مسیح جای خالی اسکندر در فرهنگ رومی را پر کرد و تبدیل به پادشاه یهود و جایگزین خدایان رومی شده است و این هیچ ربطی به روح‌الله ندارد. بلکه به‌نوعی خطای رومی محسوب می‌شود.

2- او هرگز اقدام به سوزاندن تخت‌جمشید ننموده است. این فتح یکی از بزرگ‌ترین فتوحات اسکندر بوده و قصد اقامت و استقرار طولانی‌مدت نیز در آن داشته است. تخت‌جمشید عظمت و شکوه بسیار، بسیار زیادی داشت و خیلی باوقار و نادر بود. او قصد داشت که آن را به پایگاه اصلی امپراتوری خود تبدیل کند. تخت‌جمشید مجتمع عظیمی بود که توسط چندین نسل از پادشاهان ایرانی ساخته و سپس توسعه‌یافته بود. ولی بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف تخت‌جمشید سقف چوبی آن بوده است و فرماندهان شکست‌خورده پارسی از آن باخبر بوده‌اند؛ لذا احتمال خیلی زیادی دارد که در یک عملیات نظامی چریکی جهت به‌قتل‌رساندن اسکندر، توسط خود پارسیان به آتش کشیده شده و قرار بر این بوده است که اسکندر را در کاخ محبوس و زندانی کنند تا زنده‌زنده در آتش بسوزد. یا اینکه نمی‌خواسته‌اند که عظمت و شکوه این بنا نصیب اسکندر شود و در آن بزرگی و فخرفروشی کند. کاری که اکثر نظامیان در زمان شکست و عقب‌نشینی می‌کنند. پل‌ها، سدها و سازه‌ها را پشت سرخود تخریب می‌کنند تا سودی برای دشمن نداشته باشد. چون امیدی به بازپس‌گیری تخت‌جمشید نداشته‌اند در نتیجه آن را خراب کرده اند. سقف سبک و چوبی آن را به‌راحتی آتش زده‌اند. به‌هرحال ایراد اساسی بوده است که مهندسین سازه در آن زمان از آن غافل شده‌اند و در نهایت چنین فاجعه‌ای روی می‌داده است.

3- او متدین و به اخلاقیات پایبند بوده و از داشتن روابط نامشروع جنسی پرهیز داشته است. یعنی میل و رغبت زیادی به زنان و دختران نیز نداشته است. ازاین‌رو اطرافیان او تصور کرده‌اند که شاید همجنس‌گرا است. ولی در کل باوری اشتباه و غلط بوده است. او از همجنس‌گرایی متنفر بوده است و چون مسیح نیز خویشتن‌دار بوده است بر همگان ثابت شده که این دو، شخصیت واحد و مشابهی دارند.

4- اسکندر ناسیونالیست افراطی یا نژادپرست و خون پرست نبوده است. چرا که از مادر یونانی و پدری مقدونی بوده است و این نگاه دیگران بر او مبنی بر دورگه بودن، او را آزار می‌داده است و تصمیم گرفته با این عقیده مبارزه کند و همسری غیریونانی و مقدونی اختیار کند تا فرزندانش بتوانند در کل فتوحاتش حکم‌فرمایی کنند و فرزندان شرقی داشته باشد. بسیاری او را ویرانگر فرهنگ رومی می‌دانند و بسیاری او را خالق یک فرهنگ جدید و عصر نوین خطاب می‌کنند. چنین به نظر می‌رسد که او شیفتگی خاصی به فرهنگ شرقی داشته است. یک نمونه بارز آن ازدواج با روخشنه یا روشنک دختر ایرانی بود.

5- معنی و مفهوم اسم او تأثیر بسیار زیادی در شخصیت او داشت. او چنین می‌پنداشت که برگزیده خداوند است تا ریشه ظلم و ستم، فساد و تباهی را در دنیا خشک کند و دنیا را پر از عدل و داد و انصاف کند. او اولین کسی بود که این باور را در ذهن انسان‌ها ایجاد کرد که امکان این وجود دارد که این‌چنین امری در واقعیت و در عمل محقق شود. بعدها این ذهنیت و باور مذهبی متوجه مسیح شد و بنی‌اسرائیل عیسی را قبل از تولدش، پادشاه یهود و منجی بنی‌اسرائیل خواند که بسیار غلط هم بود. مسیح بدترین کابوس ممکن برای بنی‌اسرائیل شد. هم اینک در باور جامعه مسیحیت نیز این‌چنین است. آنها تصور می‌کنند که مسیح همانند اسکندر در آینده نقش منجی عالم و بشریت را ایفا خواهد نمود و ما در این مقاله توضیح خواهیم داد که ظهور آن حضرت برای آنها نیز بدترین کابوس ممکن خواهد شد.

6- شاهنامه فردوسی به تقلید از آثار ادبی رومی نوشته شده است. یعنی مجموعه اساطیر یونانی آموزه‌هایی است که به یونان باستان مرتبط می‌باشد، درباره خدایان و قهرمانان آنان، طبیعت جهان و ریشه‌های آن و اهمیت مکتب و آیین آن‌ها سخن می‌گوید. ولی هنر و شگرد فردوسی، اسلامی کردن آن ادبیات بوده است و به‌جای خدایان باطل از پهلوانان و قهرمانان اسطوره‌ای استفاده کرده است در جهت نگهبانی و حفاظت از زبان پارسی و نه خاک و نه زمین. یعنی شاهنامه سعی دارد از زبان پارسی پاسداری کند، نه خاک و نه مرز و نه بوم.

7- رمز موفقیت سلاطین ترک (عثمانی‌های قدیم) ، تقلید از فیلیپ بوده است. آنها به فرزندان خود اسکندرنامه می‌آموختند و بهترین اساتید زمان را برای آموزش علم طب، فلسفه، اخلاقیات، دین، منطق، و هنر و ... استخدام می‌کردند. آنها مجبور بودند موجوداتی همچون اسکندر مقدونی شوند وگرنه تنها چیزی که نصیب آنها می‌شد، زندان و یا مرگ بود.

8- هخامنشیان دست‌کمی از فراعنه مصر و یهود و بنی‌اسرائیل در مال‌اندوزی نداشته‌اند. آنها اقوام و ملل خود را مستضعف و ندار نگه داشته و استعمار می‌کردند. اموال آنها را به یغما و تاراج برده و گنجینه می‌کردند. اسکندر بعد از دستیابی به آن گنجینه‌ها، تمامی‌اش را مابین مردمان و سربازانش تقسیم کرد. ازاین‌رو بسیار محبوب و دوست‌داشتنی بود و هیچ گنج یا خزانه‌ای هم نداشته است. چون خودش گنج یاب بوده و به دنبال عتیقه‌جات تا مابین فقرا و سربازان تقسیم کند. قصه رابین‌هود دروغ است. چون رابین‌هود واقعی خود اسکندر بوده است و رابین‌هود شخصیتی ساختگی از اسکندر واقعی است. او همیشه در حال سفر و جهان‌گشایی بوده است و صدالبته همراه با هزینه‌های بسیار زیاد و گزاف و اگر گنجینه‌های خود را رها و ترک می‌کرده، مسلماً همه آنها به باد رفته و مورد سرقت قرار می‌گرفته است. شاید بعضی وقت‌ها صندوقچه‌ای از طلا و نقره به همراه داشته است همین. این‌همه طلا و جواهرات موجود در جامعه، همان خزانه شاهنشاهی است که توسط اسکندر مصادره و پخش‌وپلا شده است. او در زمان مرگ، مفلس و بی‌پول بوده است.

9- در ایران باستان چیزی به نام خط مدرن (الفبایی) و کتابت و کتابداری وجود نداشته است. همچنین علم طب، فلسفه، اخلاقیات، دین، منطق، و هنر و ... که جلب‌توجه کرده و مورد تمجید و ستایش قرار گیرد. یعنی به‌قدر و توانی نبوده است تا در مقابل  مشابه رومی خود، قد علم کرده یا حتی ابراز وجود کرده و خودی نشان دهد و در اکثر موارد مقلوب بوده است. ایرانیان باستان صرفاً با استفاده از خط میخی (غیر حروفی، بدوی) علاقه شدیدی به نوشتن بیوگرافی خود روی سفال داشته‌اند. یعنی منشور چیزی نبوده است جز دفترچه خاطرات پارسیان. چون مصریان سعی داشتند با مومیایی شدن و ساخت‌وساز هرم جاودانه شوند، پارسیان نیز با ساخت منشور سعی داشتند در یاد و خاطره و باور بشریت زنده مانده و جاودانه شوند و چون اعتقاد داشته‌اند که کاغذ توسط موریانه خورده می‌شود و قابل اشتعال و پاره شدن یا خمیر شدن است، یعنی دوام و بقای زیادی ندارد، از خشک خام و سپس پخت (زینتر کردن) آن استفاده می‌کردند تا نابود نشود. همچنین است حکاکی روی سنگ و سخره و کوه. یعنی آنها همیشه و هر زمان خودشان را در ادبیات و علم و هنر و ... می‌دیده‌اند و غیر از خودشان، اصلاً چیز دیگری وجود خارجی نداشته است. یعنی منشور پارسی نوعی آینه و یا تابلو است که درون آن فقط یک یا چند ایرانی دیده می‌شود و آن‌هم خود نویسنده آن و لازم نیست چیز دیگری رویت شود. درحالی‌که علم طب، فلسفه، اخلاقیات، دین، منطق، و هنر ... این‌گونه نیستند. در طب بیماری‌ها شناخته شده و سپس معالجه می‌شوند. فلسفه نوعی عقل‌گرای است و سعی دارد پاسخ سؤالات را بدهد. اخلاقیات منش زندگی و رفتار است. دین باوری آسمانی است. منطق عین و خود حقیقت است. هنر خلاقیت است. علم خود دانش و درک کلی است. گویا پارسیان قدیم از اینها نه‌تنها هیچ نداشته‌اند بلکه هیچ نمی‌دانسته‌اند. کارگاه کوزه‌گری کجا کتابخانه کجا. هنر سرامیک و سفالگری تنها یک‌رشته از علم و دانش بشر است. یعنی زمانی که یونانیان در حال حل مثلث قائم‌الزاویه و بحث بر سر گرد بودن یا مسطح بودن سیاره زمین بودند یا اینکه مکانیک اجرام سماوی چگونه می‌تواند باشد، پارسیان در حال واردکردن فناوری گل‌مالی و نوشتن بیوگرافی خود از بابلیان بودند.

10- فرهنگ و رسوم و چاپلوسی بیش از حد و اندازه ایرانیان و بابلی‌ها و مصری‌ها باعث خودخواهی، خودبزرگ‌بینی، گمراهی و فریب او شد تا جایی که ادعای الوهیت کند.

11-  در بند ۴۲ استوانه کوروش آمده است که:

[.................................... دروازه‌های بزرگ از چوب‌های سِدر] با روکش مفرغی. من همهٔ آن درها را با آستانه [ها و قطعات مسی]  کار گذارده‌ام.

کاملاً واضح و روشن است که بابل در آن دوران، شهری بدون دروازه و حصار و حفاظ بوده است. چون دیوارهای آن از مدت‌ها پیش فروریخته و دروازه آن هم از لولا شکسته و به زمین‌خورده بود و در سیاست بین‌الملل آن زمان، دنباله‌رو دولی همچون سوئیس فعلی بوده است (نسبت به جنگ‌های مابین پارس و روم بی‌طرف بوده است) و کوروش صرفاً برای حفظ امنیت خود اقدام به تعمیراتی همچون دیوار و حفاظ کشی و نصب و بازسازی دروازه نموده است. یعنی کوروش به بابل بی‌طرف و بی حفاظ و فاقد نیروی نظامی مسافرتی داشته است. ولی اسکندر دژ مستحکم پارس یعنی تخت‌جمشید را وادار به شکست و تسلیم کرد.

 

ولی چرا به اسکندر ذوالقرنین گفته می‌شده است:

 

۱- عنبیه دو چشم او رنگ یکسانی نداشته است و چشمانی دورنگ داشته است.  یعنی می‌توان تصور نمود که مفهوم ذی القرنین در قرآن "دارای دو قرنیه یا عنبیه است". شاید چشمان و بینایی منحصربه‌فردی داشته است و قرنیه چشمانش انعکاس نور متفاوتی داشته و دو یا چند رنگ مشاهده می‌شده و از هر طرف و زاویه‌ای رنگ مختلفی داشته است. (تجزیه و انکسار نور همانند الماس، قرنیه با ضریب شکست بالا) و یا اختلال هتروکرومی مرکزی چشم که طبیعی و محتمل است.

 

 

۲-  بوکفالوس یا اسب گران‌قیمت او نیز منحصربه‌فرد و نادر بوده است. یعنی سری همچون و شبیه سر گاو داشته است  و "گاوسر یا گاو سار" نام‌گذاری شده است. آن اسب نیز مشکل یا اختلال یا تفاوت بینایی داشته و از سایه خود می‌ترسیده و به اسکندر الهام شده تا کلاه خودی چرمی برای آن تهیه کند تا محدوده دید آن را کم کند. یعنی یک نوع چشم‌بند مخصوص تا اسب نتواند اطراف خود را بنگرد و فقط بتواند جلو و روبروی خود را مشاهده کند و بعدها برای اینکه بیشتر شبیه گاو شود، دوشاخ هم برای آن ساختند و آن اسب با آن کلاه‌خود و هیبت افسانه‌ای به قرنین (دو شاخ) مشهور شد و کنایه از ذی القرنین، مالک یا سوار آن اسب یعنی خود اسکندر بوده است. شاید در دورانی از زندگی به ناراحتی میگرن هم دچار شده ازاین‌رو اولاً می‌گسار نبوده ثانیاً مشکل گاوسر را تشخیص و درمان کرده است. در بیماری میگرن بینایی صرفاً به روبرو محدود می‌شود و الکل آن را تشدید می‌کند.

 

 

بوکفالوس منشأ افسانه اسب شاخ‌دار است یعنی اسب جادویی تک شاخی که توان پرواز هم دارد و همان‌طور که بوکفالوس اسکندر را به اوج اقتدار خود رساند، اسب تک‌شاخ هم می‌توان سوار خود را به روی ابرها ببرد. به باور ما گاوسر شخصیت غالب و اسکندر شخصیت مغلوب را داشته است و علت اینکه اسکندر می‌خواسته شبیه گاوسر باشد.

 

 

به باور غلط فلاسفه مسلمان محمد نیز با اسب شاخ‌دار یا تک‌شاخ به معراج رفته است که نادرست است. رسول‌الله توسط روح‌القدس قبض روح و به معراج تشریف برده‌اند و در مکان‌های دیگر مجدداً دارای جسم و کالبد شده‌اند و برعکس. یعنی رسول‌الله در طول مدت حیات شریفشان چندین بار فوت و مجدداً زنده شده‌اند و نه‌تنها ایشان بلکه تمامی انبیا همانند ابراهیم حبیب‌الله که ملکوت آسمان‌ها و زمین را مشاهده نموده‌اند.

 

 

بعدها چنین تصور کردند که قدرت در خود گاو است و از روی آن سلاحی ساختند به نام گرز گاو سار و بسیار شرم‌آور است که نه‌تنها گمراهان باور کردند که وسایل شخصی (کفش و پوشاک) و ابزار نظامی (شمشیر، خنجر، کلاه‌خود و ...) اسکندر نیروی ماورایی و جادویی دارد، بلکه بعضی مسلمانان زاده‌ها و حاکمان عرب نیز به این باور رسیدند و تا به امروز جستجوها برای پیداکردن گنجینه و وسایل شخصی او ادامه داشته است تا با آنها متوسل به سحر و جادو شوند. در هندوستان گاو مقدس شده است چون می‌پندارند که اسکندر با توسل به نیروی ماورایی گاو سار پاکستان امروزی را تصرف کرده است. 

۳- بعدها خود اسکندر از این‌چنین کلاه‌خودی استفاده کرد تا هم آهنگ با اسبش شود. همه‌جا اسکندر و اسبش تبدیل به موجودات افسانه‌ای شدند. یعنی مردی که خودش دو شاخ دارد که از جمجمه‌اش بیرون‌زده است و با دو چشم چند رنگ سوار بر گاوی دو شاخ که همانند اسب چابک است و می‌تازد که شکست‌ناپذیر هم شده‌اند. در نهایت تمامی این مطالب به‌اضافه موفقیت‌های خانوادگی و جنگی او باعث شد تا اسکندر شخصیتی آسمانی یا الوهی پیدا کند و تبدیل به موجودی شکست‌ناپذیر شد که ترس و دلهره و وحشت را در دل دشمنانش می‌انداخت. او بسیار، بسیار نامدار و پرآوازه بود و هیچ‌کس امیدی دررابطه‌با مقاومت در مقابل حملات او را نداشت. چه برسد پیروزی و ظفر بر آن. به باور ما او باوری فلسفی به دوگانگی وجود من‌جمله شب و روز، خوب و بد، قوی و ضعیف، زشت و زیبا و هزاران دوی دیگر داشت و آن دوتایی را در اختلاف چشمان و شاخ‌ها و گوش‌ها و دستان و پاها می‌دید حتی قرینگی و ...  . او در ۳۳ سالگی فوت کرده است. ولی به‌هرحال او جوان ناکام نبود بلکه در کمال کامیابی و به‌صورت یک جوان کامیاب از دنیا رفته است. ما نام او را کامیابان می‌گذاریم. جوانی رعنا، خوش‌تیپ و خوش هیکل و زیبارو و البته فراری و گریزان از دختران و زنان. چیزی در مایه یوسف رسول‌الله که قبلاً سابقه هم داشته است و شاید یوسف الگویی برای زندگی اسکندر بوده  است. ولی او راهب نبوده است یعنی ازدواج را بر خود حرام نکرده است.

 

 

ولی مهم‌ترین موضوع اینکه کارشناسان و فرماندهان نظامی باتجربه در مکانی به او هشدار داده‌اند که بازایستاده و بیشتر از آن پیشروی لجستیک انجام نشود چون خطر بسیار بالقوه‌ای را شناسایی کرده‌اند و آن چیزی نبوده است جز اقوام یأجوج‌ومأجوج در آسیا (گاگ و مگاگ). اما حقیقت در کتاب قرآن نهفته است و آن اینکه: 

و می‌پرسند تو را از دارای دو شاخ (ذی القرنين، شخصی كه نوعی كلاه جنگی آمیخته‌ای از آهن و شاخ حيوانات را بر سر می‌کرد) ، بگو به‌زودی تلاوت می‌کنم برايتان از او يادآوری (خاطره‌ای) را

ما تمكين داديم برايش در زمين و داديم او را از هر (تمام) چيزی وسیله‌ای (ابزاری، حرفه‌ای) را

پس تبعيت كرد  طريقتی (انگیزه‌ای، دليل و علتی) [را]

تا زمانی كه رسيد مغرب (غروبگاه) خورشيد را و دريافت آن را [كه] غروب می‌کند در چشمه‌ای گل آلودی و دريافت نزد آن قومی را، گفتيم ای دارای دوشاخ (ذی القرنين) يا اينكه عذاب می‌کنی و يا اينكه اتخاذ می‌کنی در ايشان نيكويی را

گفت اما كسی كه ظلم كند پس به‌زودی عذاب می‌کنیم او را، سپس برگردانده می‌شود به‌سوی سرورش پس عذاب می‌کند او را عذابی ناخوش آيندی (ناشناخته‌ای) را

و اما كسی كه ايمان آورد و عمل كند صالحی را، پس برايش جزايی (پاداشی) نيكويی [باشد] و به‌زودی می‌گوییم برايش از كارمان آسودگی (راحتی) را

پس تبعيت كرد طريقتی (انگیزه‌ای، دليل و علتی) را

تا زمانی كه رسيد طلوع خورشيد را، دريافت آن را كه طلوع می‌کرد برای قومی [كه] قرار نداده بوديم برايشان از غير آن [خورشيد] سايه بانی (سپر و پوششی) را

آن‌چنان و احاطه کرده‌ایم به آنچه كه نزدش [بود] آگاهی (دانسته‌ای) را

پس تبعيت كرد طريقتی (انگیزه‌ای، دليل و علتی) را

تا زمانی كه رسيد مابين دو سد را، دريافت از غير آن دو قومی را [كه] نزديك نبودند كه بفهمند (دريابند، تفهيم شوند) سخنی را

گفتند ای ذی القرنين (دارای دوشاخ) ، به‌درستی یأجوج‌ومأجوج تبهکاران‌اند در زمين، پس آيا قرار دهيم  برايت خراجی [دين، باج، مالياتی، هزینه‌ای] را برای اينكه قرار دهی بين ما و بين ايشان سدی را  

گفت آنچه را كه تمكين داده مرا در آن سرورم خيری (بهتری) است، پس ياريم كنيد به نيرويی، قرار می‌دهم بين شما و بين ايشان خاک‌ریزی (سدی، مانعی) را

بياوريد مرا تکه‌های آهن تا زمانی كه مساوی شد بين دو برآمدگی (كفه، تپه، قله كوه) ، گفت بدميد تا زمانی كه قرار دهد آن را آتشی، گفت بياوريد [تا] بريزم برايش مسی را

پس استطاعت نداشتند كه بالا روند آن را و استطاعت نداشتند برايش تونلی (حفاری زیرزمینی را)

گفت اين رحمتی از [جانب] سرورم [باشد] ، پس زمانی كه آيد وعده سرورم، قرار می‌دهد آن را كوبيد (خرد شده) و باشد وعده سرورم حقيقتی ۹۸ کهف

 

اسکندر تمکین یافته‌ای از جانب خداوند بر روی زمین بود. همانند داوود و سلیمان نبی و تمامی امکانات و ابزارهای جنگی و نظامی آن زمانه را در دست داشت همچنین کلیه علوم و فنون آن دوران را. منظور از طریقت همان اهداف خداوند من‌جمله لشکرکشی و پیروزی بر اقوام و ملل و امپراطوری‌های آن زمان بود. یعنی خداوند به او انگیزه و هدف داده و راه و شیوه دستیابی به آن را نیز وحی می‌فرمود و یاری‌اش هم می‌نمود. او گوش‌به‌فرمان خداوند و مطیع و رام‌ الله بود . خداوند به او اختیار کشتن و یا بخشیدن انسان‌ها را داده بود و صدالبته قدرت و درک شناخت تصمیمات درست را و به این طریق آزموده می‌شد که با انسان‌های مستحق مرگ یا بخشش چگونه رفتار می‌کند و او در انتخابش درستکار بود. اسکندر فقط ظالمان را می‌کشت و از خون مظلومان می‌گذشت. یعنی سنگ محک و ملاک او در ظالمی یا مظلومی افراد بود. با ظالمان بسیار سخت و شدید و بدرفتار و شقی بود. ولی با مظلومان بسیار مهربان و خوش قلب بود. در قاموس او ظالم می‌بایست کشته شود و مظلوم می‌بایست تکریم شود. او سعی داشت تا مظلومین را صالح و درستکار کند. منظور از مغرب و مشرق دو سوی عالم است یعنی از اروپا گرفته تا آسیا. او بعد از چنگیز دومین فاتح عالم بود. مسلماً و به‌یقین در آینده نزدیک، کتاب یا آیاتی به همراه مسیح خواهد بود و شاید حکایت مغولان نیز همانند حکایت ذی القرنین در آن قید شده باشد. چون مغولان آخرین قوم برگزیده الله هستند. او در آسیا به قوم چادرنشینی رسید که در دشت باز و بسیار وسیعی زندگی می‌کردند که دامدار بوده و جنگل و یا سخره و تپه‌ای برای سایه نداشت. تمامی کارها و رفتارهای اسکندر زیر نظر و توجه ویژه خداوند بوده است. بعد از انجام فرامین خداوند او به یک ترانشه و یا دره کنده شده در کوه رسید که طبیعی ایجاد نشده بود. بلکه اقوام یأجوج‌ومأجوج آن را حفر کرده بودند. در کنار آن دو سد متوجه شد که این دو قوم توان گویشی خوبی ندارند. بسیار گنگ سخن گفته و کسی نمی‌تواند به‌عنوان مترجم مابین او و آنها قرار بگیرد. آنجا بود که اسکندر فهمید به آخر خط تمدن بشری رسیده است و بعد از آن توان گویشی انسان‌ها ازدست‌رفته است. برای اولین‌بار بو و طعم مرگ را چشید و مرگ را با هر دو چشم خود واضح می‌دید. برای اولین‌بار پاهای او به لرزیدن افتاد و هشدارها را از طرف نظامیان دریافت کرد. آنها احتمال دادند که اینها از نوع و گونه بشر و انسانی نیستند. بلکه موجودات بسیار وحشی که بدون زین سوار بر اسب می‌شوند که برای ماهرترین سوار کاران یونانی غیرممکن می‌نماید. سلاح‌های خود را با بند چرمی به دست‌بسته‌اند تا رها نشود. اینان جنگجویان انتحاری و تشنه خونریزی هستند و از آن لذت هم می‌برند. مرگ در میدان نبرد برای آنها افتخار و آرزوست. ندایی به اسکندر داده شد که جلوتر نرود وگرنه تکه‌تکه و شقه، شقه خواهد شد. اسکندر برگرد که اینجا جای تو نیست و هرگز محافظت نخواهی شد برگرد. بعد از مشاوره با ساکنین محل و فرماندهان نظامی دریافت که تمام قدرت مانور و توان نظامی آنها بر روی اسب استوار است و آنها به‌صورت پیاده توان چندان زیادی ندارند. ازاین‌رو این ترانشه، راهگذر سواره نظام آنهاست و اگر بسته شود هرگز جرئت نمی‌کنند با پای پیاده و بدون اسب به این‌طرف بیایند و هر دو طرف ترانشه سنگ است و غیر قابل حفر و آنها صرفاً توانسته‌اند قسمت خاکی و سست کوه را بتراشند. خداوند به اسکندر آموخت تا میله‌های فولادی را بر سنگ بکوبند تا سنگ را سوراخ کرده و وارد آن شوند. سپس قراضه‌های آهن را روی آنها ریختند تا بالا بیاید تا اسبان نتوانند از آن گذر کنند. سپس اطراف و روی آنها هیزم ریختند و آتش زدند تا آهن سرخ شود و هیزم زغال شود. سپس قطعات مس و روی Zn و قلع را روی آتش ریختند تا حوضچه‌ای مذاب از برنز و برنج شکل گیرد. زمانی که زغال خاکستر می‌شد مذاب پایین می‌رفت و آهن را لحیم می‌کرد و قراضه‌ها یکپارچه شدند و به رنگ زرد طلایی در آمدند. مازاد برنز و برنج از زیر سد جاری می‌شد و بعد از سرد شدن به بالای سد پرتاب می‌شد. در نهایت حصار فولادی ضدزنگ و ضد اکسایدی درست شد به‌صورت خاردار پوشیده از نیزه‌های آهنی که یأجوج‌ومأجوج هرگز نتوانستند از آن بالا روند و یا زیر و کنار آن را حفر کنند. این سد امروزه زیر خاک مدفون شده است و با فرمان الله به علت فشار مابین کوه از دو طرف، حرکت و رانش کوه متلاشی خواهد شد.

 

اما یأجوج‌ومأجوج چه شدند؟

چنین به نظر می‌رسد چون آنها از طریق قتل و غارت امرارمعاش می‌کرده‌اند با ماندن پشت سد، به‌مرورزمان از گرسنگی مرده‌اند. ولی موضوع به این سادگی‌ها نیست. آنها نژاد بسیار جان سختی بوده‌اند، مدتی به دنبال شکار رفته‌اند و در نهایت مجبور شده‌اند که دام‌پروری کنند و همین مسئله باعث شده است که متمدن شوند. یعنی اقوام وحشی یأجوج‌ومأجوج بعد از ۱۳ قرن تبدیل به اقوام چادرنشین و دامدار یا کوچ‌نشین مغول شده‌اند و چون با اقوام دیگر مخصوصاً تاتارها و چینی‌ها مراوده پیدا کرده‌اند، توان گویشی به چند زبان را پیدا کرده‌اند. خداوند مخلوقات خود را دوست دارد و رها نمی‌کند و به راه راست هدایت می‌کند. ولی اینکه توسط تاتارها و چینی‌ها تحقیر شده و در مکانی محصور محدود شوند، برای آنها خیلی گران بود. چون به‌خوبی از داستان و سرگذشت اجداد خود باخبر هم بوده‌اند. آنها متوجه شده بودند که با خشونت و وحشی‌گری کارها پیش نمی‌رود و همانند اقوام دیگر باید از فکر و عقل خود استفاده کنند و متمدن شوند. آنها در نهایت توانستند هم بر تاتارها و هم بر ختایی‌ها چیره و پیروز شوند و نه‌تنها از دیوار چین گذر کنند بلکه سد اسکندر را دور زده و بزرگ‌ترین امپراتوری دنیا را با کمک اسبان تیزرو شکل دهند. یکی از اهداف بزرگ آنها انتقام از فرزندان و نسل اسکندر بود و در نهایت هم توانستند روم شرقی یا قسطنطنیه را فتح کنند که اعراب در خواب هم نمی‌دیدند. آنها توسط اسکندر تحقیر شده بودند و می‌خواستند خودشان را به خداوند ثابت کنند که ما منتظر شکستن سد نمی‌مانیم و قبل از تخریب سد رسالت و وظیفه خود را انجام می‌دهیم و از خود الله نسبت به زمان سبقت می‌گیریم.

 

و سبقت گيرندگان [از] پيشی گرفتگان (جلو زدگان از جلو روندگان)

آنهايند مقربان (بسيار به خداوند نزديك و عزيز شدگان)

در باغ‌های (بهشتی)  متنعم  (پرنعمت) [شده باشند]

گروهی (فرقه‌ای) از اولی‌ها (گذشتگان، بدوی‌ها)

و اندكی از بعدی‌ها (آخری‌ها، آینده‌ها، دیگری‌ها) ۱۴ واقعه

 

ولی بزرگ‌ترین اشتباه تاریخی غیرقابل‌جبران و برگشت آنها ازدواج با دختران عرب و همنشینی با اعراب بود. چون وارد میدان جنگ و نبرد عربی بر سر ولایت و خلافت شدند که از آن الله و مسیح است و اشتباه مهلک‌تر ازدواج با بردگان و یا کنیزان اروپایی بود که ساختار ژنتیکی و ژنوم آنها را در هم فروریخت و چیزی شبیه اعراب و اسرائیل و یا ارامنه شده‌اند. یعنی دام‌ها و گوسفندانی که به هیچ درد الله نمی‌خورند. تیمورلنگ و هلاکوخان کجا آنها کجا.

 

و آن‌چنان تشريح می‌کنیم آيات را و باشد براي‌ ايشان [كه] برگردند ۱۷۴

و بخوان براي‌ ايشان خبر كسي‌ را كه داديم [به] او آياتمان را، پس [خود را] عاري‌  كرد (برهنه شد) از آن، پس دنبال كرد او را شيطان، پس شد از فریب‌خوردگان (مغرور شدگان) ۱۷۵

و اگر می‌خواستیم، حتماً بلند می‌کردیم او را به [وسيله] آن و ليكن او ميل كرد (خزيد) به‌جانب زمين و تبعيت كرد هوايش (تمايلاتش) را، پس مثال او همچون مثال سگ است كه اگر بار كني‌ برايش، زبان درآورد (له‌له كند) و اگر ترك كني‌ (به حال خود واگذاري‌) آن را، [مجدداً]   زبان درمی‌آورد (له‌له می‌کند) ، آن است مثال قوم كساني‌ كه تكذيب كردند به آيات ما، پس تعريف  كن داستان (تاريخچه) را باشد بري‌ ايشان كه تفكر (انديشه) كنند. آيه ۱۷۶ سوره اعراف

 

جای هیچ‌گونه شک و شبهه‌ای اصلاوابدا وجود ندارد که اسکندر مقدونی یا ذی القرنین یکی از منتخبین خاندان توسط الله بوده است و مصونیت جانی هم داشته است. ولی نبی و یا رسول کتابدار جهت هدایت نبوده است. مشکل اصلی اسکندر این بود که در جنگ‌ها ضربات شدیدی بر سروگردن او وارد می‌شد و دچار ترومای مغزی و نخاعی می‌شده است و از طرفی انواع عوامل بیماری‌زای غیربومی مثل باکتری‌ها، ویروس‌ها، قارچ‌ها و ... و شرایط بد جوی به او حمله‌ور می‌شدند و در اواخر عمر مفید خود، دچار انواع و اقسام بیماری من‌جمله بیماری نخوت و هذیان‌گویی شده است. تا جایی که خود را فرزند خدا و یا خود خدا دانسته است و تصمیم به لشکرکشی و حمله به شهر مکه را گرفته است. ما باید از این حکایت او درس عبرت گرفته باشیم که هر کس دیگری از منتخبین خاندان نیز در جایگاه او قرار گیرد به همین وضعیت اسفناک دچار می‌شود. چون این خاصیت پلید و شوم طاغوت یا سیاره زمین است که هر آن‌کسی که دارای ثروت و قدرت روی آن شود در نهایت دچار سرنوشت شوم ذی القرنین می‌شود.  چون ابلیس و شیاطین دست بردار نیستند و در نهایت راه یا راهکاری برای فریب و گمراهی او پیدا می‌کنند. ولی ما دعا می‌کنیم که روح او قرین رحمت و گذشت پروردگار متعال قرار گیرد و خداوند از گناهان و تقصیرات او درگذشته و در آخرت در کنار اجداد خود یعنی خاندان ابراهیم محشور شود. چون در طول عمرش زحمات بسیار زیادی در جهت درهم کوبیدن ظالمان و طاغوتیان کشیده است. هرچند که در نهایت خودش قربانی طاغوت شد. سلام و درود ما همواره بر او باد و این موضوع بسیار مهم که چون اسکندر خودش را فرزند خدا یا خدا می‌دانسته است، رومیان پنداشته‌اند که مسیح فرزند خدا یا خود خداست. چون مسیح چیزهای بسیار زیادی داشته است که اسکندر نداشته است و مسیح خودش را همواره عبدالله می‌داند و مافوق اسکندر است و ناگفته نماند که اهل زمین پیش از میلاد مسیح عصیانگر شده بودند و رسالت اسکندر خاموش و سرکوب کردن این عصیانگری عمومی بوده است و او نهایت سعی و تلاش خود را نیز کرده است و این موضوع مهم که اگر اسب این مخلوق خدا نبود، انسان‌ها هرگز موفق به فتح زمین در دوران باستان نمی‌شدند و واقعاً طاغوت به فرمان الله زیر پای اسکندر رام شده بود همان‌طور که بوکفالوس  رام اسکندر شد. ولی طاغوت به سوار خودش هم در نهایت رحم و انصافی نمی‌کند. چون مخلوقی شوخی‌بردار نیست. موج انفجار، ازدست‌دادن دوستان، نزدیکان و عزیزان در جنگ، نابودشدن دارایی و اموال، دیدن صحنه‌های فجیع و دلخراش می‌تواند تعادل روانی و عملکرد سیستم مغز و اعصاب را به نفع ابلیس و شیاطین تغییر دهد. همچنین نجات از مرگ حتمی می‌تواند حس کاریزما در اشخاص سست بنیان را تحریک و شعله‌ور کند تا در کام ابلیس فرو روند و ادعای الوهیت و شخصیتی ماورایی کنند که برای شیطان کار بسیار آسانی است. حتی قبولاندن این مسائل و پذیراندن این ادعاها به دیگران. مشکلاتی که خود اسکندر با آنها درگیر بوده است.

 

 

 

و اینکه اعراب و اسرائیل از اول تاریخ بشریت تا به امروز در بردگی و بندگی و اسارت طاغوت بوده‌اند و همواره به دنبال نجات و منجی گشته‌اند. ولی نه‌تنها نجات نیافته‌اند و امیدی به نجات هم وجود ندارد بلکه تنها راه نجات آنها تارومار شدن توسط یأجوج‌ومأجوج (مُنگوک یا مُنچوگ) و مرگ است. چون آنها خود طاغوت هستند و طاغوت خود اعراب و اسرائیل است. در آینده نزدیک هم رسالت و هدف نهایی مسیح ابن مریم عبدالله و ملائکه در کالبد گاگ و مگاگ سرکوبی و درهم‌کوبیدن طاغوتیان (صاحبان قدرت و نفوذ و دارندگان مال و ثروت) است. ولی این بار به همانند اسکندر خبری از فریب‌خوردگی توسط ابلیس و شیاطین در کار نیست. چون دیگر عمر زیادی از خود طاغوت یا سیاره زمین باقی نمانده است. آنها برای شروع و آغاز یک نبرد بزرگ و بسیار گسترده با ژنوم ابلیس نازل می‌شوند و برای گذر از تمدن‌ها هیچ نیازی به گفتگو و اخذ روادید و کسب اجازه ندارند. همچنین است جهت ورود به اماکن. حال مسکونی باشد و یا تجاری، مسجد باشد یا اماکن مقدس، حتی کازینوهای لاس‌وگاس از حمله آنها در امان نیستند. زیرزمین باشند یا در بالای آسمان‌خراش‌ها برای آنها هیچ فرقی ندارند و دلیل آن خیلی واضح و روشن است. چون تمامی ادیان و مذاهب و تمامی مکاتب و ایدئولوژی‌های بشری، حتی خود اسلام به کنترل و اختیار ابلیس و شیاطین افتاده است و به‌جای الله واحد، خود طاغوت (سیاره زمین) به پرستش و نیایش قرار گرفته است. یعنی دیگر خبری از بت‌های سنگی و خدایان باطل نیست. در نتیجه تمامی انسان‌ها (اولاد آدم) به آنها نیز کافر شده‌اند و همگی به دنبال کسب ثروت و به‌دست‌آوردن قدرت و نفوذ روی سیاره هستند و لاغیر. ملائکه و مسیح به فرمان الله نازل می‌شوند تا اسلام و دین خدا را از چنگ ابلیس و شیاطین خارج کنند و خودشان را که عصیانگر و متمرد شده‌اند را به‌شدت و قدرت تمام سرکوب و متلاشی کنند و رستاخیز مسیح را در قدس به پا کنند تا حرف و حدیثی برای رستاخیز خود الله در روز قیامت باقی نماند. اگر زنده ماندیم و لیاقت داشتیم ما هم همراه با آنها خواهیم  بود برای آن پیروزی بزرگ. پس منتظر روزی باشید که بر پیشانی و صورت شما علامتی ظاهر شود همانند داغ و نشان بر چهارپایان که ثابت می‌کند گوسفندانی گمراه هستید با مالکیت شیطان و در بند و اسارت خود ابلیس که او شما را به بهایی اندک و ناچیز خریداری و از آن خود کرد و سپس بر شما نشانه‌گذاری کرد تا به‌راحتی شناسایی و شناخته شوید و همه بدانند که لشکریان ابلیس در میان اولاد آدم بسیار زیادند و البته در نهایت شکست‌خورده‌اند.

 

 

 

به نام خداوندِ رحم كنندهِ (بخشنده، گذشت كننده)  مهربان (با شفقت، باعاطفه)

 

    ن، سوگند قلم [را] و آنچه [را كه] می‌نویسند (سطربندی می‌کنند) 

    نيستي تو به نعمت (لطف) سرورت به ديوانگي (مجنوني) 

    و به‌درستی براي تو حتماً اجري (پاداشي) بی‌منتی [است] 

    و به‌درستی تو حتماً بر اخلاقي (خلق و خويي، طبعي، فطرتي) بزرگي [هستي] 

    پس به‌زودی می‌نگری  و می‌نگرند ← 

    [كه] به کدام‌یک از شما  فریب‌خورده (حيران گشته، مبهوت شده) [است] 

    به‌درستی سرورت، او داناتر است به كسي كه گمراه  شد از راهش (سلوك خداوندي) و اوست داناتر به هدایت‌شدگان 

    پس اطاعت نكن تکذیب‌کنندگان [دروغ پندارندگان را] 

    دوست داشتند كه ای‌کاش روغن‌مالی (چاپلوسي) می‌کردی، پس [ايشان هم] روغن‌مالی می‌کردند 

    و پيروي نكن هر (تمام) وراجي (بسيار سوگند و قسم خورنده‌اي) كودني (كم جنبه و كم كيفيتي، فرومايه‌اي) [را] 

    بدگویی (عيب گيرنده‌اي، بد دهاني) ، رونده (شتابنده) به سخن‌چینی (سخن‌پراکنی، غيبتي) 

    منع كننده‌اي براي  خير (خوبي) ، متجاوزي (تعدی‌کننده‌ای) گناهکاری 

    بداخلاق (تند خوي، گستاخ، زشت كلام) بعد [از] آن، زنا زاده‌اي (حرام زاده‌اي) ← 

    [چرا] كه باشد داراي مالي (ثروتي)  و پسران 

    زماني كه تلاوت می‌شود  برايش آياتمان، گويد  داستان‌های (حماسه‌هاي) بدوي‌ها (پيشينيان) [است] 

    به‌زودی داغش می‌زنیم بر روي بيني 

    ... قلم 

 

در حقیقت روح‌الله ضد طاغوت و ۱۸۰ درجه مخالف آن خلق شده‌اند. یعنی مسیح از سیاره زمین، ابلیس، شیاطین انس و جن، صاحبان قدرت و ثروت و مزدوران و پیروانشان متنفر و منزجر و بیزار می‌باشد. چون مانع شدند تا نبوتشان مفید و مثمر ثمر واقع شود. چون مانع شدند تا او اولاد آدم را رستگار و به راه مستقیم هدایت کند. چون کتاب و دین یکتاپرستی او را تحریف کردند و چون ناکام و آزرده‌خاطر از دنیا رفت  و هزار و یک دلیل دیگر. والا حضرت آنها را هرکجا که بیابند از دم تیغ می‌گذرانند تا سر به تنشان نباشد. مغول‌ها اگر به بیت‌المقدس و بیت‌الحرام حمله نکردند دلیلش این بود که ترسیدند به سرنوشت شوم اسکندر دچار شوند. یعنی دچار خشم و غضب خداوند شوند. ولی نمی‌دانستند که اسکندر ادعای الوهیت کرده و آنها که ادعای الوهیت نکرده بودند. اگر تصمیم به حمله می‌گرفتند چون یکتاپرست بوده‌اند، حتماً الله یاری‌شان می‌کرد. چون هم بیت‌المقدس و هم بیت‌الحرام هر دو لانه شیاطین انس شده بود. ولی یأجوج‌ومأجوج در آینده نزدیک مرتکب اشتباه آنها نمی‌شوند. چون آنها از خود الله حکم و دستور دارند که اولین اهداف حمله و هجوم برق‌آسای آنها به این دو مکان در ظاهر  مقدس باشد.  چون به تسخیر شیاطین انس درآمده است. قبلاً در آنجا بت‌های سنگی می‌پرستیدند ولی الان نفت و گاز، طلا و جواهرات و مال و ثروت و قدرت و اقتدار روی زمین را به ستایش گرفته‌اند. شدت حملات آن‌قدر زیاد و گسترده است که این دو مکان در ظاهر مقدس با خاک یکسان می‌شوند. اصلاً چیز خیلی مهمی هم نیست چون خود اعراب و اسرائیل نه یک‌بار بلکه ده‌ها بار این کار را کرده‌اند. ولی بار آخر به فرمان خود الله خواهد بود که توسط ملائکه و مسیح اجرا و عملی خواهد شد. آن اماکن تبدیل به کشتارگاه آنها می‌شود. 

شیاطین انس و جن چنین تصور می‌کنند که مسیح ابن مریم بچه قنداقی است و می‌توانند او را با پستانک ساکت و آرام کنند و داخل گهواره او را از عالمیان مخفی و پنهان کنند. ولی نمی‌دانند که او اعراب و اسرائیل و طاغوتیان را همانند علف هرز، درو یا کمباین می‌کند. او همانند شیری است که به گله کفتارها هجوم آورده و آنها جیغ‌زنان فراری و متواری می‌شوند و این خیال باطلی است که با خود تصور کنند که می‌توانند او را دستگیر و یا اعدام کنند. دفعه پیش فریب خریت خود را خوردند، این بار بهت‌زده، حیران و سرگردان می‌شوند. روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند و در آن روز خودکشی برای اعراب و اسرائیل و طاغوتیان خیلی بهتر و آبرومندتر از کشته‌شدن به دست مسیح و ملائکه خواهد بود. هم عیسی ابن مریم و هم ملائکه (گاگ و مگاگ) در زمان نزول و ظهور انگیزه، انرژی و پتانسیل بسیار زیادی برای جنگ و درگیری دارند. 

پس برای آن، پس بخوان و استقامت كن، همچنان که فرمان يافتی و تبعيت نكن هواهايشان (خواسته‌های دلشان را) و بگو ايمان آوردم به آنچه كه نازل كرد خداوند از كتابی و فرمان يافتم برای اينكه عدالت كنم بين شما، خداوند سرور ما و سرور شماست، برای ما اعمالمان و برای شماست اعمالتان، نيست حجتی مابين ما و مابين شما، خداوند جمع می‌کند مابين ما را و به‌سوی اوست سرنوشت (اختتاميه، عاقبت)

 و كسانی كه مجادله (ستيزه) می‌کنند در [مورد] خداوند از بعد آنچه كه اجابت شد برايش، حجتشان مردودی [است] نزد سرورشان و برايشان خشمی و برايشان عذابی شديدی [است]

 خداوند کسی است كه نازل كرد كتاب را به حق و ميزان (عدل، انصاف) و چه دانی تو شايد كه ساعت نزديكی [باشد] ۱۷ شوری

در واقع تمامی انبیا و پیشوایان و صالحان در آخر عمر پردرد و رنج خود به یک نتیجه مشترک و واحدی می‌رسند و آن اینکه نبوت و رسالت و هدایت برای نوع بشر کاری بیهوده و بی‌ثمر است. تنها هدف آن نوعی اتمام حجت از طرف خداوند با اولاد آدم است. یعنی روزی که آنها را وارد جهنم می‌کند به آنها بگوید که مقصر این عاقبت شما من نبودم بلکه مقصر واقعی خود شما بودید. 

به‌قول‌معروف مسیح خودش آن‌قدر مار خورده که افعی و اژدها شده. تجربه و سابقه ۴۰ساله در نبوت و رسالت دارد. حتی یک اسرائیلی یا عرب رستگار نشد و هدایت نیافت. این بار دیگر برای او نبوت و هدایت اصلاً معنی و مفهومی ندارد. او از تمامی انبیا و پیشوایان و صالحان وکالت‌نامه بلاعزل با اختیارات تامه و کامل دارد که هم انتقام خودش و هم انتقام آنها را از اولاد آدم گوسفند صفت بگیرد. کاری هم با نبوت خودش و آنها نداشته باشد. تمامی آنها را پشت سرش بیفکند و هرآن‌کس که در مقابل او به هر عذر و بهانه و ادعایی قد علم کرد، زیر سم اسب و تیغ شمشیر قرار دهد و له‌ولورده و شقه، شقه کند و گزارش عملکرد نهایی خود را به آنها اعلام کند. شخص ابراهیم جدش به او گفته است که کعبه را من و اسماعیل ساخته‌ایم تو برو خرابش کن و نترس ما خودمان جواب‌گو هستیم و شخص داوود و سلیمان اجداد پایین ترش به او گفته‌اند که برو قدس را ویران و با خاک یکسان کن که اگر ما می‌دانستیم که کعبه و قدس بهره و نصیب شیاطین است هرگز آنها را بنا و به پا نمی‌کردیم. 

و یک سؤال جالب مطرح شده که ما را به مکان سد اسکندر راهنمایی می‌کند و آن اینکه اسکندر این‌همه مس را از کجا تهیه نموده است؟

ما باید به نقشه معادن مس در منطقه مراجعه کنیم چرا که:

 

و با کمال تعجب این مناطق در آذربایجان، ارمنستان، گرجستان و قفقاز پراکنده شده است که در گذشته سرزمین کوشیا نامیده می‌شد و یک نمونه بارز آن معدن مس سونگون است که در آن رگه‌هایی از خاک و سنگ ذوب شده (کوره بلند) یافت شده و چنین تصور می‌شود که کشور روسیه اقدام به استخراج طلا و مس از آنها نموده است (سرقت معادن)؛ ولی به باور ما این رگه‌های ذوب شده در دل کوه اشاره به استخراج مس مذاب در گذشته دور دارد.

 

سد اسکندر در رشته‌کوه‌های قفقاز بنا شده است.

و حتما داده بوديم داود را از [جانب] خودمان فضيلتی ، ای كوهها برگرديد مرا همراه با او و [همچنين] پرنده ، و نرم ( خمير ) كرديم برای او آهن را

كه بساز زره هايی را و اندازه بگير در زنجير ( حلقه ) و عمل كنيد صالحی را ، بدرستی من به آنچه كه عمل ميكنيد بينايی [هستم]

و برای سليمان باد را [رفتن] صبحگاه آن [برابر رفتن پياده يك] ماهی و رفت آمد شبانگاهی آن [برابر رفتن پياده يك] ماهی ، و روان كرديم برايش چشمه مس را و از جن كسی را كه عمل ميكرد ( ميساخت ) پيش رويش به اذن سرورش و كسی كه انحراف ( تمرد ) ميكرد از ايشان از فرمانمان ، می چشانيديم او را از عذاب آتش سوزان 12 سبا

امروزه بعد از سپری‌شدن 1400 سال از نزول قرآن کسی نمی‌داند که ذوالقرنین دقیقاً چه کسی بوده است و در این مورد بخصوص همه حدس و گمان خود را ارائه می‌کنند. عده‌ای معتقد هستند که کوروش است بعضی‌ها اسکندر مقدونی و یا ... به باور ما 1400 سال پیش اصلاً شخصیت تاریخی به نام ذوالقرنین شناخته شده نبوده است؛ چون این عبارت در کتب عهد عتیق و قدیم هم وجود ندارد. حتی در تاریخ قبل از اسلام. واقعیت این است که عده‌ای نزد رسول آمده و از او پرسیده‌اند که این اسکندر مقدونی چه کسی بوده که این‌همه پرآوازه است و توانسته که این‌همه فتوحات و پیروزی داشته باشد و امپراتوری پارس را ساقط کرده باشد که دنیا در عجب و شگفتی است. آن هم با آن سن‌وسال کم و امکانات ناچیز مقدونیه و در آن زمان ۱۰ساله کوتاه که زبان زد تمامی پادشاهان و فرماندهان نظامی عالم است و خداوند در جواب گفته است که:

و می‌پرسند تو را از دارای دو شاخ (ذی القرنين) ، بگو به‌زودی تلاوت می‌کنم برايتان از او يادآوری (خاطره‌ای) را

یعنی منظور خداوند این بوده که شما او را اسکندر می‌نامید؛ ولی او به ذی القرنین معروف بود چرا که:

گفتند ای ذی القرنين (دارای دوشاخ) ، به‌درستی یأجوج‌ومأجوج تبهکاران‌اند در زمين، پس آيا قرار دهيم  برايت خراجی [دين، باج، مالياتی، هزینه‌ای] را برای اينكه قرار دهی بين ما و بين ايشان سدی را  

کاملاً واضح است که بعد از نزول قرآن این واژه ذی القرنین در میان اعراب رایج شده است که قبل از آن نبوده است؛ یعنی ذی القرنین به دورانی تعلق دارد که مابین مسیح و انبیا قبلی خلا و فاصله‌ای وجود داشته است. وگرنه کوروش در زمان انبیا بنی‌اسرائیل می‌زیسته و جهان‌گشایی آن تعجب نداشته است. او وارث امپراتوری پارس بود با آن‌همه امکانات، ثروت و لشکریان و ... سرزمین‌های تصرف شده توسط او هم خالی از سکنه و یا مردمانی ضعیف داشته است. اسکندر جای تعجب و شگفتی دارد که با سن کم و در آن مدت‌زمان کوتاه امپراتوری پارس را شکست داده و نامش زبان زد اعراب شد البته به نام اسکندر مقدونی نه ذوالقرنین. به‌اندازه کافی راهبان یهود برای کوروش شیطان‌پرست آیه و سوره جعل کرده‌اند و بسیار سعی هم کرده‌اند که او را به خلافت مسیح بگمارند و ادعا کنند که کوروش همان مسیح موعود ماست یا حتی بهتر از اوست. هم اینک نیز این‌چنین است کوروش شیطان‌پرست برای قوم پلید بنی‌اسرائیل گرامی‌تر از مسیح رسول‌الله است. ولی اسکندر حملات شدیدی به بنی‌اسرائیل داشت. اگر کوروش دوستدار بنی‌اسرائیل بود هم اسکندر و هم مسیح هر دو دشمن بنی‌اسرائیل هستند.

بعد از اینکه اسکندر مقدونی موفق به ساخت سد و خروج از منطقه شد، متوجه شد که خداوند او را امتحان کرده است و او از جنگ و نبرد با مأجوج و حتی از کشته‌شدن و شکست به دست آنها ترسیده است و چون این مسئله برای او یک رسوایی و آبروریزی بزرگ محسوب می‌شد، به اطرافیان خود دستور داد تا موضوع را فراموش کرده و در مورد این پیشامد ناگوار با کسی سخن به زبان نیاورند. ازاین‌رو مورخین اسکندر نیز مجاز به ثبت تاریخ این روی داد نبوده‌اند و موضوع تا زمان وحی کتاب قرآن محرمانه و افشا نشده بوده است. پس اولاً تا وحی قرآن شخصیتی به نام ذوالقرنین شناخته نشده بود و خداوند از اسم اسکندر استفاده نکرده؛ چون به معنی نجات‌دهنده و منجی است. ثانیاً اسکندر قبل از مسیح می‌زیسته است و بعد او پیامبری نبوده است که حکایت او را تعریف کند و ذوالقرنین مختص انجیل و قرآن است نه کتب عهد عتیق. ثالثاً باتوجه‌به اینکه کوروش شیطان‌پرست و مشرک بوده است، احتمال ذوالقرنین بودن او صفر است. رابعاً اینکه پسری نوجوان در سن ۱۹ سالگی پادشاه شود و در سن ۲۹ سالگی فاتح عالم شود جای تعجب دارد و برای اعراب جای شگفتی و تعجب داشته است که مجبور به پرسیدن این سؤال از نبی شده‌اند و اینکه خداوند در مورد او در آینده توضیح و جواب خواهد داد ممکن است یک وقفه چندماهه یا چندساله در نزول سوره کهف بوده باشد. یعنی این آیات در یک‌زمان و به‌صورت پشت‌سرهم نازل نشده‌اند و زیبایی قرآن در این است که نادانسته‌های گم‌گشته در تاریخ بشریت را افشا می‌کند.

اینک می‌توان مکتب اسکندر مقدونی را درک کرد:

حدوداً ۳۵۰ سال قبل از تولد اسکندر یا ۷۰۰ سال قبل از تولد مسیح در کتب عهد عتیق نوشته شده بود:

اشعیا فصل ۷ 

۱۳ پس اشعیا گفت: ای خاندان داود، آیا این کافی نیست که مردم را از خود بیزار کرده‌اید؟ اینک می‌خواهید خدای مرا نیز از خود بیزار کنید؟ ۱۴ حال که چنین است خداوند خودش علامتی به شما خواهد داد. آن علامت این است که باکره‌ای (مریم) حامله شده، پسری (عیسی) به دنیا خواهد آورد و نامش را عمانوئیل (پاپا نوئل، پدر شادی) خواهد گذاشت. ۱۵ و ۱۶ قبل از اینکه این پسر از شیر گرفته شود و خوب و بد را تشخیص دهد، سرزمین این دو پادشاه که این‌قدر از آنها وحشت دارید، متروک خواهد شد. ۷۰۰ سال قبل از میلاد مسیح

۵ تمام اسلحه‌ها و لباس‌های جنگی که به خون آغشته‌اند خواهند سوخت و از بین خواهند رفت.  ۶ زیرا فرزندی برای ما بدنیا آمده! پسری به ما بخشیده شده! او بر ما سلطنت خواهد کرد. نام او «عجیب»، «مشیر»، «خدای قدیر»، «پدر جاودانی» و «سرور سلامتی» خواهد بود.  ۷ او بر تخت پادشاهی داود خواهد نشست و بر سرزمین او تا ابد سلطنت خواهد کرد. پایه حکومتش را بر عدل و انصاف استوار خواهد ساخت، و گسترش فرمانروایی صلح پرور او را انتهایی نخواهد بود. خداوند قادر متعال چنین اراده فرموده و این را انجام خواهد داد.  اشعیا فصل 9

 وعدۀ ظهور پادشاه اسرائیل    

 ۹ «ای قوم من، شادی کنید و از خوشحالی فریاد برآورید، چون پادشاهتان نزد شما می‌آید! او نجات دهنده‌ای پیروزمند است و با فروتنی، سوار بر کرّه الاغی می‌آید!  ۱۰ من اسبها و عرابه‌های جنگی شما را از شما خواهم گرفت، و کمانهای جنگی‌تان شکسته خواهند شد، زیرا پادشاه شما در میان تمام قومها صلح برقرار خواهد کرد. قلمرو حکومت او از دریا تا دریا و از رود فرات تا دورترین نقطه زمین خواهد بود.  ۱۱ بخاطر عهدی که با شما بستم و آن را با خون مهر کردم، اسیـران شما را از چاه هلاکت خواهم رهانید.  ۱۲ ای اسیرانی که در انتظار آزادی هستید، به شهر امن خود بازگردید. امروز به شما قول می‌دهم که سختیهایی را که کشیده‌اید دو برابر جبران کنم!  ۱۳ ای یهودا، تو کمان من و ای اسرائیل، تو تیر من هستی. من شما را مثل شمشیر سربازی شجاع بضد مردان یونان به حرکت در می‌آورم.»  زکریا فصل 9

اشعیا فصل 32

  پادشاه عادل    

 ۱ زمانی خواهد رسید که پادشاهی عادل بر تخت سلطنت خواهد نشست و رهبرانی با انصاف مملکت را اداره خواهند کرد.  ۲ هر یک از آنان پناهگاهی در برابر باد و طوفان خواهد بود. آنان مانند جوی آب در بیابان خشک، و مثل سایه خنک یک صخره بزرگ در زمین بی آب و علف خواهند بود؛  ۳ و چشم و گوش خود را نسبت به نیازهای مردم باز نگه خواهند داشت.  ۴ آنان بی حوصله نخواهند بـود بلکه با فهم و متانت با مردم سخـن خواهنـد گفت.  
۵
در آن زمان، افراد پست و خسیس دیگر سخاوتمند و نجیب خوانده نخواهند شد.  ۶ هر که شخص بدکاری را ببیند، او را خواهد شناخت و کسی فریب آدمهای ریاکار را نخواهد خورد؛ بر همه آشکار خواهد شد که سخنان آنان در مورد خداوند دروغ بوده و آنان هرگز به گرسنگان کمک نکرده‌اند.  ۷ نیرنگ و چاپلوسی اشخاص شرور و دروغهایی که آنان برای پایمال کردن حق فقیران در دادگاه می‌گویند، افشا خواهد گردید.  ۸ اما اشخاص خوب در حق دیگران بخشنده و باگذشت خواهند بود و خدا ایشان را بخاطر کارهای خوبشان برکت خواهد داد.

اشعیا فصل 33

۵ خداوند بزرگ و والا است و بر همه چیز تسلط دارد. او اورشلیم را از عدل و انصاف پر خواهد ساخت  ۶ و به قوم یهودا استحکام خواهد بخشید. او همیشه از قوم خود حمایت می‌کند و به ایشان حکمت و بصیرت می‌بخشد. خداترسی گنج بزرگ ایشان است!

شعیا 59

رستگاری قوم اسرائیل    

 ۱۶ او تعجب می‌کند که چرا کسی نیست به داد مظلومان برسد. پس او خود آماده می‌شود تا ایشان را نجات دهد، زیرا او خدای عادلی است.  ۱۷ خداوند عدالت را مانند زره می‌پوشد و کلاهخود نجات را بر سر می‌گذارد. سراسر وجود او آکنده از حس عدالت خواهی است؛ او از ظالمان انتقام خواهد کشید.  ۱۸ دشمنان خود را به سزای اعمالشان خواهد رسانید و مخالفان خود را حتی اگر در سرزمینهای دور دست نیز باشند، جزا خواهد داد.  ۱۹ همه مـردم، از شرق تا غرب، از قدرت او خواهند ترسید و به او احترام خواهند گذاشت. او مانند سیلابی عظیم و طوفانی شدید خواهد آمد.  
۲۰
خداوند به قوم خود می‌گوید: «نجات دهنده‌ای در اورشلیم ظهور خواهد کرد تا کسانی را که از گناهانشان دست می‌کشند، نجات بخشد.  ۲۱ و اما من با شما این عهد را می‌بندم: روح من که بر شماست و کلام من که در دهان شماست، هرگز از شما دور نخواهند شد. این است عهد من با شما و با نسلهای شما تا ابد.»

اشعیا 61

  مژدۀ آزادی    

 ۱ روح خداوند بر من است. خداوند مرا برگزیده تا به رنجدیدگان بشارت دهم، دل شکستگان را شفا بخشم، به اسیران مژده آزادی دهم و کوران را بینا سازم.  ۲ او مرا فرستاده تا به قوم او که سوگوارند تسلی دهم و بگویم که زمان رحمت خداوند برای ایشان و روز غضب او برای دشمنانشان فرا رسیده است.  ۳ من غم مردم ماتم زده اورشلیم را به شادی و سرور، و نوحه آنان را به سرود حمد و ستایش تبدیل خواهم کرد. آنان همچون درختان بدست خداوند کاشته خواهند شد و آنچه را که راست و درست است انجام داده، باعث سرافرازی و ستایش وی خواهند بود.  ۴ ایشان خرابه‌های قدیمی را بازسازی خواهند کرد و شهرهایی را که از مدتها پیش ویران بوده‌اند آباد خواهند نمود.  
۵
ای قوم من، بیگانگان شما را خدمت خواهند کرد. ایشان گله‌هایتان را خواهند چرانید و زمینهایتان را شخم خواهند زد و از باغهایتان نگهداری خواهند کرد.  ۶ شما «کاهنان خداوند» و «خدمتگزاران خدای ما» نامیده خواهید شد. گنجهای قومها را تصاحب خواهید کرد و ثروت آنان از آن شما خواهد شد.  ۷ رسوایی و سرافکندگی شما پایان خواهد یافت و سعادت مضاعف و شادی ابدی نصیبتان خواهد شد.  ۸ خداوند می‌فرماید: «عدل و انصاف را دوست دارم و از غارت و ستم بیزارم. پاداش رنج و زحمت قوم خود را خواهم داد و با ایشان عهد جاودانی خواهم بست.  ۹ فرزندانشان در میان قومهای جهان معروف خواهند شد. هر که آنان را ببیند اعتراف خواهد کرد که قوم برگزیده و مبارک خداوند هستند.»  ۱۰ اورشلیم می‌گوید: «خداوند خوشی عظیمی به من داده و مرا شاد ساخته است! او لباس نجات و ردای عدالت را به من پوشانده است! من مانند دامادی هستم که بر سرش تاج نهاده‌اند و همچون عروسی هستم که با زیورآلات، خود را آراسته است.  ۱۱ خداوند عدالت خود را در تمام جهان آشکار خواهد کرد و همه قومها او را ستایش خواهند نمود. عدالت او در باغ جهان خواهد رویید و شکوفه خواهد آورد!»

اشعیا 42

 خادم خداوند    

 ۱ خداوند می‌فرماید: «این است خدمتگزار من که او را تقویت می‌کنم. این است برگزیده من که از او خشنودم. او را از روحم پر می‌سازم تا عدالت و انصاف را برای قوم‌های جهان به ارمغان آورد.  ۲ او آرام است و در کوچه‌ها فریاد نخواهد کرد و کسی صدایش را نخواهد شنید.  ۳ نی خرد شده را نخواهد شکست و شعله ضعیف را خاموش نخواهد کرد. او عدل و انصاف واقعی را به اجرا درخواهد آورد.  ۴ دلسرد و نومید نخواهد شد و عدالت را بر زمین استوار خواهد ساخت. مردم سرزمینهای دور دست منتظرند تعالیم او را بشنوند.»  
۵
خداوند، خدایی که آسمانها را آفرید و گسترانید و زمین و هر چه را که در آن است بوجود آورد و نفس و حیات به تمام مردم جهان می‌بخشد، به خدمتگزار خود چنین می‌گوید:  ۶ «من که خداوند هستم تو را خوانده‌ام و به تو قدرت داده‌ام تا عدالت را برقرار سازی. توسط تو با تمام قوم‌های جهان عهد می‌بندم و بوسیله تو به مردم دنیا نور می‌بخشم.  ۷ تو چشمان کوران را باز خواهی کرد و آنانی را که در زندانهای تاریک اسیرند آزاد خواهی ساخت.  ۸ «من خداوند هستم و نام من همین است. جلال خود را به کسی نمی‌دهم و بتها را شریک ستایش خود نمی‌سازم.  ۹ آنچه تابحال پیشگویی کرده‌ام، انجام گرفته است. اینک پیشگویی‌های جدیدی می‌کنم و شما را از آینده خبر می‌دهم.»

اشعیا 55

 دعوت از تشنگان    

 ۱ خداوند می‌فرماید: «ای همه تشنگان، نزد آبها بیایید؛ ای همه شما که پول ندارید، بیایید نان بخرید و بخورید! بیایید شیر و شراب را بدون پول بخرید و بنوشید!  ۲ چرا پول خود را خرج چیزی می‌کنید که خوردنی نیست؟ چرا دسترنج خود را صرف چیزی می‌کنید که سیرتان نمی‌کند؟ به من گوش دهید و از من اطاعت کنید تا بهترین خوراک را بخورید و از آن لذت ببرید.  
۳
«ای قوم من، با گوشهای باز و شنوا نزد من بیایید تا زنده بمانید. من با شما عهدی جاودانی می‌بندم و برکاتی را که به داود پادشاه وعده داده‌ام به شما می‌دهم.  ۴ همانگونه که او سرزمینها را تسخیر کرد و قدرت مرا ظاهر ساخت،  ۵ شما نیز قومهای بیگانه را فرا خواهید خواند و آنها آمده، مطیع شما خواهند شد. من که خداوند، خدای مقدس اسرائیل هستم این کار را برای خودم خواهم کرد و به شما عزت و افتخار خواهم بخشید.»  ۶ خداوند را مادامی که یافت می‌شود بطلبید، و مادامی که نزدیک است او را بخوانید.  ۷ ای گناهکاران، از کارها و فکرهای فاسد خود دست بکشید و بسوی خداوند بازگشت کنید، زیرا او بسیار بخشنده است و بر شما رحم خواهد کرد.  ۸ خداوند می‌فرماید: «فکرهای من فکرهای شما نیست، و راههای من هم راههای شما نیست.  ۹ به همان اندازه که آسمان بلندتر از زمین است، راههای من نیز از راههای شما و فکرهای من از فکرهای شما بلندتر و برتر است.  ۱۰ «کلام من مانند برف و باران است. همانگونه که برف و باران از آسمان می‌بارند و زمین را سیراب و بارور می‌سازند و به کشاورز بذر و به گرسنه نان می‌بخشند،  ۱۱ کلام من نیز هنگامـی که از دهانم بیـرون می‌آید بی ثمر نمی‌مانـد، بلکه مقصود مرا عملـی می‌سازد و آنچه را اراده کرده‌ام انجـام می‌دهد.

و اسکندر با خود می گفت که بنی‌اسرائیل خداوند را از خود بیزار کرده است. شاید طغیان کرده و آن دختر باکره و فرزندش را کشته‌اند و کسی خبر ندارد. یا اینکه مسیح سقط شده است و یا اینکه خداوند گفته و وعده خود را فراموش کرده است. چون ۳۵۰ سال زمان بسیار زیادی برای او فرض می‌شد و نگران بود که شاید مشکلی در کار است و این مشکل را باید شخصاً حل کند و با خود احساس مسئولیت شدیدی می‌کرد. چون در طی مدت ۳۵۰ سال چند سرزمین از پادشاهان متروکه شده بود؛ لذا تا قبل از اینکه تمامی اسلحه‌ها و لباس‌های جنگی سوخته شوند باید دست‌به‌کار شد. من اسکندر مقدونی همان کاری را خواهم کرد که خداوند از مسیح توقع دارد. شاید مسیح ترسیده و همانند یونس فرار کرده و در شکم ماهی خفه شده است. خدا که اشتباه نکرده و توقع به‌جایی از مسیح دارد. من به‌جای مسیح توقع خداوند را برآورده و تحقق خواهم بخشید. نام من اسکندر و به معنی منجی است. شاید منظور خداوند خود من بوده باشد و خاخام‌های یهود کتاب خدا را تحریف و تغییر داده‌اند. من خودم بر مقدونیه و کل عالم سلطنت خواهم کرد. بر تخت پادشاهی داوود جلوس خواهم کرد و بر یهود سلطنت خواهم نمود. پایه حکومت خود را بر عدل و عدالت و انصاف استوار خواهم کرد و با ظالمان جنگیده و به مظلومان کمک خواهم کرد.

اینک که خداوند قادر مطلق چنین اراده کرده است، حوزه سلطنت من انتهایی نخواهد داشت؛ چون سرزمین داوود و سلیمان نیز این‌چنین بوده است. قوم خداوند هم شاد خواهد شد. چون من نجات‌دهنده‌ای پیروزمند خواهم بود. با فروتنی با بوکفالوس وارد اورشلیم می‌شوم. اسب شاخ‌دار که بهتر از کره الاغ است. از وعده خدا بهترش را محقق کنم. بعد از اینکه صلح برقرار شد، دیگر نیازی به اسب و ارابه و کمان‌های جنگی نخواهد بود؛ ولی الان باید بهترین‌ها را داشته باشم. تمامی سرزمین‌های محصور مابین آب و دریا را باید تصرف و تملک کنم تا وعده خدا محقق شود. خداوند هم خودش متعهد تحقق و عملی‌شدن آنها شده است. تمامی اسرا را نیز آزاد خواهم کرد. اما بنی‌اسرائیل ضد روم و یونان است آنها را به‌سختی شکست داده و کنترل خواهم کرد. چون از مقدونی‌ها و روم و یونانی‌ها به بدی یاد کرده و سخنان تحریف شده به خدا نسبت می‌دهند. مقصر تأخیر در ظهور مسیح یا عدم ظهور او قوم بنی‌اسرائیل است. برای اداره ممالک از رهبرانی باانصاف بهره خواهم جست. تا نیاز مردمان رنج‌کشیده را برآورده سازیم و به خواسته مردم گوش داده و خودمان را سپر بلا خواهیم کرد. افراد پست و خسیس را حقیر و خوار خواهیم کرد. بدکاران را علامت‌گذاری می‌کنیم تا توسط همه شناخته شوند. نیرنگ انسان‌های چاپلوس را رسوا خواهم کرد. عدل و عدالت را در اورشلیم به پا خواهم کرد. اینک که کسی به داد مظلومان نمی‌رسد و خدا در آینده خواهد رسید زودتر از خدا دست‌به‌کار می‌شوم؛ چون خداوند که کار اشتباهی نمی‌کند، کاری که قرار است در آینده انجام دهد من امروز انجامش می‌دهم. من خودم آماده می‌شوم تا مردم دنیا را نجات دهم چون منهم پادشاهی عادلی خواهم بود. عدالت را همانند زره می‌پوشم و کلاه‌خود دارای دو شاخ را بر سرم می‌کنم. تا عجیب و مشیر و سرور سلامتی باشم. از ظالمان انتقام خواهم گرفت. دشمنان خودم و خدا را به سزای اعمالشان خواهم رساند، حتی اگر در سرزمین‌های دوردست بوده باشند. شرق و غرب دنیا را فتح خواهم کرد. همانند سیل آب و طوفانی شدید بر سر آنها خراب می‌شوم و ...

ولی او نمی‌دانست که بسیاری از این مطالب تحریف شده است؛ ولی چون نیت جوانی پاک و صادقی داشت، خداوند به او یاری کرد تا آرزوهای دوران کودکی‌اش تحقق‌یافته و عملی شوند؛ ولی پایدار نبودند به هزار و یک دلیل و خودش در نهایت ادعای الوهیت یا فرزند خدایی کرد.

علت بر اینکه اسکندر مقدونی شاگرد ارسطو و ارسطو شاگرد افلاطون بوده است. یعنی همه آنها به‌نوعی به دنبال آرمان‌شهر یا مدینه فاضله بودند که دورنمای آن در ظهور منجی و عدالت‌گستر جهانی ترسیم شده بود آن‌هم در کتب عهد عتیق. حتی به همین دلیل نام او را اسکندر یعنی منجی گذاشته بودند. یعنی یونانی‌ها همواره سعی داشتند که قبل از ظهور مسیح و وعده الهی و زودتر از بنی‌اسرائیل به آن آرمان‌شهر رؤیایی دست یابند.

تمامی مسائل مربوط به اسکندر مقدونی در طول مدت ۳۰ساله از عمرش، برای بنی‌اسرائیل یک پیام واضح و روشن داشت و آن اینکه، او سعی داشت که با نیت خوش چرندیات شما در کتب عهد عتیق را عملی کند، آن هم قبل از تولد مسیح. خدا هم از او پشتیبانی هوایی و زمینی کرد؛ ولی نه‌تنها در نهایت نتوانست موفق شود؛ بلکه ادعای الوهیت نموده و خودش را فرزند خدا و خود خدا معرفی کرد و همانند یک سگ به زمین یا طاغوت گرایید. همین مطالب را خود مسیح به بنی‌اسرائیل ابلاغ کرد که قصه‌های ۷۰۰ساله شما چرند و تعبیر و فرجام خوشی ندارد. ما هم به آنها اعلام می‌کنیم که پادشاهی یهود بر عالم، حکومت جهانی و عدالت‌گستری و عدل و انصاف بین المللی چرند است؛ چون هدف از آفرینش انسان چیز دیگری است که مدنظر الله است. آنچه در انتظار آنهاست نبرد آرماگدون یا ملحمه است. آن مدینه فاضله یا آرمان‌شهر شما توهم و متاورس ابلیس است که پایان دهشتناکی به همراه خواهد داشت؛ چون هدف آخرت نیست بلکه تملک و تصرف طاغوت است که دماغ‌سوخته می‌شوید.

 

گذشت زمان تمامی انسان‌ها را به سه گروه کلی تقسیم می‌کند.

 

۱- کسانی که سود می‌کنند و موفق هستند

۲- کسانی که زیان می‌کنند و شکست می‌خورند

۳- کسانی که برایشان بی‌تفاوت است (نه سود می‌کنند نه زیان) زندگی نرمالی دارند

 

گروه اول مغرور، خود را خوش‌شانس و خوش‌اقبال یا حتی عاقل و پر تلاش و... برنده میدان می‌دانند و همه چیز را مدیون خودشان می‌دانند و گروه دوم را بازنده، حقیر و شکست‌خورده، بدشانس و بداقبال یا حتی تنبل می‌شمارند و گروه سوم را امل یا موجود بی‌خاصیت؛ کم‌عقل و احمق فرض می‌کنند.

خیلی طبیعی است که گروه دوم دچار شک و تردید شوند و به دنبال مقصر باشند؛ چون خود را چنین درنمی‌یابند و تمامی تقصیرات را به گردن گروه اول یا زمانه (عوامل بیرونی و غیرخودی، ناخودی) بی افکنند. یعنی چنین استنباط کنند که آنها (گروه اول) در گذشته دست به اقداماتی زدند که نتیجه آن در حال دیده می‌شود. مخصوصاً اگر پای قدرت و سیاست در میان باشد. این تعریف دقیق تئوری توطئه است. یعنی به حال بنگر و گذشته را بخوان، بفهم و درک کن. کسانی که الان درو می‌کنند لابد قبلاً و در گذشته دانه افشانده‌اند. یعنی نتیجه و حوادث حال را به افعال گذشته گروه اول ربط بدهند و این رابطه زمانی را پیدا کنند و اتهام متهم را ثابت کنند و توجیهی برای شکست‌ها پیدا کرده و خود و دیگران را قانع کنند.

 

ولی کاریزما چیست؟

 

تمامی انسان‌ها به آینده خود، دیدگاه و چشم‌انداز و انتظاراتی دارند. اگر موفق شدند و خوب شد چنین می‌پندارند که آنها در گذشته منتخب یا انتخاب شده برای این پیروزی و کامیابی بوده‌اند و برعکس اگر در گذشته دیدگاه منفی در مورد آینده خود داشته‌اند و در حال نتیجه منفی بود، باز چنین می‌پندارند که منتخب بودند یا انتخاب شده بودند برای فلاکت، شقاوت و بدبختی و نوع اول کاریزما مثبت و نوع دوم کاریزما منفی است.

 

اما درمان چیست؟ خیلی ساده است چیزی به نام زمان وجود ندارد. همیشه حال است! باید مسائل روز را تجزیه‌وتحلیل کرد. گروه سوم باشید. چرا که شکست‌خوردگان دیروز، پیروز امروزند و پیروزهای امروز، شکست‌خوردگان فردایند. این یک پریود یا تناوب است و زمان چیزی نیست جز یک پریود یا تناوب. یعنی این‌گونه مسائل است که به ما می‌قبولاند که چیزی وجود دارد به نام زمان یا گذر و گذشت آن که در اصل وجود ندارد. "" گذشته خوابه و آینده رؤیا. اونی که واقعیته، حاله و اونی که حقیقته قیامت و آخرته""

 

محمدرضا طباطبايي 1401/2/23

http://www.ki2100.com